فکر امروزم این بود که هزاران پیامبر و رهبر و اندیشمند از ابتدای تاریخ تا کنون آمده اند و سعی کرده اند راه درست زندگی را به ما بیاموزند. خیلی مفاهیم در بین آن ها مشترک است مثلا: آزار نرساندن به دیگران و ضایع نکردن حق آن ها.
این ها مهم است که در زندگی به کار بگیریم ولی برای یافتن آن راز اصلی زندگی، خودمان باید مسیری را طی کنیم. مسیری از خودشناسی که آموختنی نیست بلکه زیستنی است. هر کسی اگر بخواهد راز زندگی اش را کشف کند، باید خودش دست به کار شود و هیچ کدام از آموزه هایی که در طول تاریخ وجود داشتند، نمی توانند این راز را به او بگویند، هر کس به روش خود باید آن را بیابد و تجربه کند.
در این راه، تعلیم و یادگیری وجود ندارد، فقط عمل است و تجربه.
زندگی پر از تناقض است. نمی شود بگوییم زندگی خوب است یا بد است. زندگی زندگی است. پر از تناقض. دقیقا همین تناقض هایش ویژگی اصلی آن است. زندگی حامل خوبی و بدی توأم است. نباید آنقدر آن را سخت گرفت و دشوار دید. بله مسلماً سختی ها و فجایع زیادی در زندگی اتفاق می افتد ولی همه اش این نیست. خوبی های زیادی دارد. من اگر می توانستم انتخاب کنم که به دنیا بیایم یا نه، حتمن دوست داشتم به دنیا بیایم. تجربه ی زندگی ( بودن، خواستن، شدن...) بسیار شگفت انگیز است. انسان ها از مرگ خود آگاه اند ولی با این حال می توانند از لحظات زندگی لذت می برند. چیزهای ناراحت کننده زیاد اند، فقر، بدبختی، مرگ، جنگ و ... در دنیا هر روز اتفاق می افتد ولی فقط این ها نیست. بنابراین فکر می کنم باید چیزهای خوب مثل خاطرات خوب، جوک ها، هنر، مهربانی و رفتارهای خوب را باید ارزشمند بدانیم. اگر دقت کنیم در هر موقعیتی می توان خوبی را هم دید. بله خوبی ها می گذرند، اما بدی ها هم همینطور.هر طور که باشد، زندگی به پیش می رود.
فیلم توت فرنگی های وحشی را می دیدم، مردی که از حاملگی زنش ناراحت است هیچ میلی به بچه دار شدن ندارد چرا که فکر می کند زندگی همه ش وحشت و رنج است، چرا او باید یک نفر دیگر را به این زندگی تلخ بیاورد؟ واقعیت این است که زندگی همین است: ترکیبی از خوشی و ناخوشی. حالا که زنده هستی سعی کن خوشی های آن را بیشتر ببینی و تجربه کنی. اگر تلخی و رنج دارد، شیرینی و خوشی نیز دارد. همه اش یک چیز نیست!
یکی از جالب ترین چیزهایی که دیدم، حیواناتی اند که به دلیلی معلول شده اند، یک دست یا پا یا چشم ندارند. ولی هرگز شوق زندگی در آنها نمی میرد، همان سگی که یک پا ندارد، با سه پای دیگرش آنقدر جست و خیز می کندو حتی یک ثانیه به نقص خود توجهی ندارد. این درس بزرگی است: غنیمت شمردن لحظه... لذت بردن از هرآنچه که الان داریم و نه رنج بردن از چیزی که نداریم!
خواستم بگویم خوب است بدبینی نسبت به زندگی را کنار بگذاریم. ما هستیم که به آن معنا می بخشیم. حال آنکه زندگی فقط به همین شکلی که هست به پیش می رود. ما می توانیم زندگی مان را پر از شیرینی و لذت کنیم: لذتی که از زیستن در لحظه و حال و به ساده ترین شکل ممکن حاصل می شود. یا می توانیم آن را پر از درد و رنج برای خود و دیگران بسازیم با زیستن در گذشته و آینده ... .
منظورم از لذت چیست؟ لذت نفس کشیدن! قدم زدن، خوابیدن، دیدن نور، شنیدن صداها، چشیدن مزه ها... همه این ها لذت هایی هستند که تقریبا هر لحظه که بخواهیم در دسترس هستند/ کافی است فقط به آن ها توجه کنیم. روزی که این نعمت ها را نتوانیم ببینیم و برای مان بی معنا باشند، باخته ایم. توجه و حضور راز شادی است. کار آسانی نیست ولی با تمرین ممکن است.
امتحان کنید!
یک شاگرد دارم با این که کلاس آنلاین است همیشه دیر میاد. البته بسیار مشتاق کلاس هست ولی همیشه دیر می کنه. کاش می فهمیدم توی سرش چی میگذره. ولی خب این تایم هایی که دیر میاد، فرصتی به من میده تا موزیک گوش کنم و بیام اینجا بنویسم. بالاخره مزیتی برای من هم داره. این شاگرد وقتی که هست انرژی خوبی داره و من از کار کردن باهاش واقعا لذت می برم. خیلی چیزها من از او یاد می گیرم. بله در آموزش زبان، سراغ یک زوایایی از زبان می ری که تا بحال بهش فکر نکرده بودی. و این شگفت انگیزه برای من. یک شاگرد می تونه نکته هایی از زبان رو به تو گوشزد کنه که تا الان برات بدیهی بود. سوال کردن در مورد بدیهیات چیز کم اهمیتی نیست. این کار رو معمولا کسانی که تازه چیزی رو دارن یاد می گیرن می پرسن مثل کودکان یا یادگیرندگان. می تونن هر سنی باشن ... این معجزه ی ذهن تازه و بدون پیشداوری است.
ذهن یک کودک یا یک شاگرد، از هر «پیش آموخته» ای خالی است. این طوری است که بدیهیات برای او سوال می شوند. وقتی که به عنوان معلم با این سوالات مواجه می شوم برایم بسیار جالب است.. چرا که ذهن او مانند ذهن من اسیر پیش آموخته ها نیست و می تواند از چنان زاویه ای به پدیده ها نگاه کند.
نه فقط در آموزش، بلکه در زندگی هم می توان این طور دید: اگر پیش آموخته ها را مخصوصا در ارتباط با خودمان و اطرافیان کنار بگذاریم، از قضاوت های بیجا و نادرست رها می شویم. دیگر به ناحق خودمان و دیگران و پدیده ها را قضاوت نمی کنیم و برای آنها تصمیم نمی گیریم. یک مثال این اصطلاح معروف است که مردها همه سر و ته یک کرباس هستند یا همه ی ایرانی ها دروغگو هستند... آیا در واقعیت چنین است؟ قطعا نه. این هم یک پیش آموخته است که ذهن ما را با قضاوت بیجا و پیشداوری فلج می کند. جلوی ارتباط و تعامل درست و انسانی را می گیرد. خیلی باید مراقب بود.
در زندگی روزمره چقدر اسیر این پیشداوری ها هستیم؟ چقدر این پیشداوری ها باعث شدند به خود و دیگران و پدیده ها -کاملا بی دلیل- اعتماد نداشته باشیم و به این ترتیب، فرصت ها را از دست دهیم؟ چند بار برای شما پیش آمده که به چشم دیدید که قضاوت های شما درست از آب در نیامده؟ با این حال باز ما به قضاوت و پیشداوری ادامه می دهیم.
آدم باید بتواند آگاهانه این قضاوت ها را کنار بگذارد... ذهنش را خالی کند از پیشداوری. مسلما خیلی سخت است برای ذهنی که تمام عمر قضاوت کرده است. ولی ممکن است. می توانیم قدم به قدم به تدریج این طرز مواجهه با خود، دیگران و پدیده ها رو کنار بگذاریم.
من خودم هنوز پر از قضاوت و پیش داوری هستم. اما توانسته ام گاهی آگاهانه این فکرها را کنار بگذارم و به خودم، دیگران و پدیده ها فرصت برای ابراز خود بدهم.
امیدوارم روز به روز بهتر شوم در این کار.
کاش بتوانیم مانند یک شاگرد باشیم و به دنیا همیشه با ذهنی تازه و خالی نگاه کنیم.
ملال این روزهای قرنطینه و هوای آلوده عجیب زیاد است.
آخرین روزهای سال 2020 را می گذرانیم. چند سال پیش میدیدم که خیلی ها سال 2020 را نقطه عطفی قرار داده بودند برای «چشم انداز»هایشان ... فکر می کردند قرار است در سال 2020 چه دستاوردهای بزرگی داشته باشند. اما حقیقت این است که بیشتر وقت ها آنچه که پیشبینی نمی کنی اتفاق می افتد حالا خوب یا بد. تصوری که از آینده داری کاملا نادرست است... ما چه می توانیم کنیم در این شرایط؟ هیچ/ فقط خوشبین باشیم و زندگی کنیم! قدر لحظه را بدانیم.
قرنطینه فرصت بزرگی است برای پرورش ذهن خود. خیلی ها مثل من زمان زیادی از آن را به بطالت می گذرانند. ولی از کجا معلوم کار درست همین نباشد؟
امروز 4 فیلم دیدم. البته امروز واقعا بیکار بودم و سرکار هم نباید می رفتم. چیزی که برایم طاقت فرسا است، ماندن در خانه نیست بلکه دوری از نور طبیعی و طبیعت است. زمستان وقتی خیلی از طبیعت دور باشم، واقعا اذیت می شوم. روزهای تابستان هر روز برای ورزش به پارک می روم اما الان با آلودگی هوا و دیدن قیافه های عجیب و غریب مردم، ترجیح می دهم در خانه بمانم.
جدی این روزها قیافه و حال و روز مردم واقعا عجیب و غریب شده است. انگار دیگر انسان نیستند، یک عده موش هستند که باقیافه وحشتزده تند تند این ور و آن ور می روند دنبال یک تکه غذا. چه عجیب. ترافیک در طول روز و غروب بیداد می کند. هر یک نفر برای خود یک ماشین دارد و با آن در خیابان ویراژ می دهد و دود بیشتری تولید می کند. همه چیز انگار به هم ریخته در این شهر. دلم می خواهد از این شهر برم. احوالات عجیبی است.
جدیدا کتاب تائوتچینگ را می خواندم ، نوشته بود وقتی که همه چیز در سرزمینی مطابق با تائو باشد، مردم انقدر از زندگی در محله و شهر خود آنقدر لذت می برند که میلی به سفر ندارند و در خانه و با خانواده خود خوشند. حتی اگر کشور همسایه آنقدر نزدیک باشد که بتوانند صدای مرغ و خروس و سگ هایشان را بشنوند، بازهم تمایلی به سفر به آنجا را ندارند. چقدررررر دور هستیم از این وضعیت!
غیبت نکن
با دیگران رقابت و خودتو با اونها مقایسه نکن
بخشنده باش
عادل باش
مهربان باش
از خشونت پرهیز کن
هر آدم خوب آموزگاری است برای آدم بد
هر آدم بد چالشی است برای آدم خوب
سرچشمه شاعرانه م انگار چند وقت است نمی جوشد.فعلا خوابیده است. عجیبه. در بعضی از دوران زندگیم شدیداً فعال بود. هر لحظه که کمی رمانتیک می شدم، چند خط شعر جاری می شد. الان نه زیاد.
شاید چون یک منبع الهام بزرگ برای من طبیعته. الان مدتیه از طبیعت دورم. هربار به اون نزدیک تر شدم، روحم پر از طراوت شد.طراوتی که لازمه ی جوشیدن چشمه ی شعر است. نمیدانم شاید هم اگر بیشتر تمرکز کنم دوباره جریان پیدا کند.
حالا که فکرش را می کنم می بینم واقعا شبیه یک معجزه است. کلمات در چینشی زیبا به تو الهام می شوند... انگار روح جهان که منشأ تمام عشق است، از طریق تو خود را بیان می کند. شعر یعنی این، هنر یعنی این. هنرمند مثل آیینه ایست که زیبایی هستی را به بهترین شکل نمایش می دهد.
سرچشمه ی هنر، عشق است.
امروز گوشی ام که تابستان 2016 خریده بودم شکست. کاملا نابود شد. ولی زیاد ناراحت نشدم. چه نیازی دارم به آن؟ آن همه اطلاعات و عکس اگر هم نباشند مهم نیست. همیشه اگر خیلی لازم بود می شود از دیگران آن ها را درخواست کرد. چه نیازی دارم به هزار عکس از خودم. در صورتیکه که دو سه تا برای ثبت خاطرات کافی است. دنیای آنالوگ از این حیث خیلی بهتر بود. کلا 36 بار می توانستی عکس بیاندازی و چه استفاده بهینه ای و به موقعی از این فرصت ها می کردی. عکس گرفتن برای هر لحظه و هر مکان نبود. فقط برای رویدادهای خاص و صحنه های مهم بود. این طوری عکسی که فلان روز در فلان ساعت در فلان جا گرفته بودی می شد یک غنیمت و هزار خاطره را با آن مرور می کردی. الان هر لحظه که بخواهی می توانی از هرچیزی عکس بگیری. عجیب است. دنیای مدرن دوست دارد از همه چیز زیاد داشته باشد. از هر کالایی هزاران عدد باید داشته باشی. هزار عکس از خودت، هزار پالتو، هزار تیشرت، هزار کفش، هزار گوشی، هزار ... و از همه مهم تر جدیدترین و به روزترین آن!
بنابر این فلسفه، تمام کالاهایی که تولید می کنند همه بنجل و یک بار مصرف است. برای اینکه زود خراب و کهنه و قدیمی و از دور خارج شود تا دوباره همان را بخری. به تو می گوید که این ورژن آپدیت شده است و تو هم با تمام وجود و با اشتیاقی بزرگ ورژن "جدید" را به گران ترین قیمت می خری. می بینی که این تحفه تنها شاید چند تغیر ظریف و ریز به آن اضافه شده همین. ولی با این وجود با ذوق فراوان می پذیری و بر دیده ی منت می گذاری. آن ها غول های "متقاعدکننده" هستند. می دانند چگونه ذهنت را مدیریت کنند که تو با کمال میل هر آنچه آن ها بخواهند اجرا کنی. القا کردن اینکه تو به چه چیزی نیاز داری تخصص آن هاست. حال آنکه حقیقت این است که تو به هیچ کدام این ها کوچک ترین نیازی نداری. چند روز که بدون گوشی و لباس و وسایل اضافه زندگی کنی می بینی که تمام این احساس نیاز در ذهن تو بوده است و در واقعیت به آن نیازی نداری.
جالب ترین نکته در این سیستم این است که اگر خودت را مطابق روز آپدیت نکنی، به تدریج کاملاً حذف می شوی.
در دوران کرونا به سر می بریم. شاید بد نباشد کمی در این باره بنویسم. درست پارسال همین موقع دنیای دیگری داشتیم. خبری از فاصله گذاری بین آدم ها نبود، کسی ماسک استفاده نمی کرد، همه راحت روبوسی و بغل می کردند و دست می دادند. اما دنیا خیلی عوض شده، ترس و شکاکیت بین آدم ها موج می زند وقتی توی خیابان از کنار هم رد می شوند. پدر و مادرها از همدیگر و از فرزندانشان دوری می کنند و می ترسند.
قرنطینه خیلی ها را که برای تفریح به خیابان می آمدند خانه نشین کرده است. دیگر چندان خبری از آدم های خوشگذران توی خیابان نیست. حتی به نظرم تعداد زن ها توی خیابان مسیرهای روزمره کمتر شده است. انگار توی خیابان که راه می روم، تنها زن آنجا هستم. مردها ، آدم ها انگار عجیب و غریب به آدم نگاه می کنند. خودمن ارتباط با آدم ها برایم سخت تر شده است. مخصوصا این روزها که هوا سرد و آلوده است، کمتر بیرون می روم و ترجیح می دهم در خانه بمانم. از در خانه که بیرون می روی حتمن باید ماسک داشته باشی و گاهی اکسیژن کم می آوری. ماسکت را برمیداری برای چند قدم تا نفس بکشی ولی عجیب و غریب نگاه می کنند. دوران خاصی از تاریخ انسان ها است ولی خب قطعا برای تاریخ، چیزی نیست. این شرایط هم تمام می شود .. در انگلستان اولین واکسن ها را می زنند ولی شاید چهره ی زمین برای مدتی تغیر کرد. جالبترین قسمت آن برای من این بود که در بعضی جاها طبیعت با غیبت انسان، شروع به بازسازی خود کرد. حیوانات به سکونت گاه هایی که از آن رانده شده بودند بازگشتند. اما این همه ماسک و پلاستیک که در دوران کرونا استفاده می شود حتمن ضرر جدی به محیط زیست خواهد زد.
این روزها مترو فقط تا ساعت ۸ونیم شب کار می کند و خودروهای شخصی از ساعت ۹شب تا ۴صبح اجازه تردد ندارند. جالب است که قبل از ۹ شب چنان ترافیکی قسمت های مرکزی شهر را قفل میکند، که نظیرش را فقط در روزهای پایان سال و نزدیک عید نوروز می بینیم.
این ویروس که آنقدر ریز است که نمی بینیمش ولی همه می دانند که هست و از آن وحشت دارند. در اعماق قلبم از این ویروس راضی هستم چرا که آن را بخشی از انتقام طبیعت از انسان ها می دانم. خوبی این ویروس این است که عادل است. همه را بدون استثنا در بر میگیرد. انسان مغرور که واقعا فکرش را هم نمی کرد روزی با چنین پدیده ای مواجه شود که تمامی انسان های کوچک و بزرگ و فقیر و غنی در کشورهای توسعه یافته و نیافته را درگیر و درمانده خودش کند و از ترس این ویروس کوچولوی نادیدنی اینطور مجبور شود در خانه بخزد و قایم شود... واقعا طبیعت نشان داد چقدر قدرتمند است.. چیزی که آدم ها آن را فراموش کردند. کاش انسان از این واقعه بیاموزد که اشرف مخلوقات و پادشاه این کره خاکی نیست بلکه به اندازه بقیه جانداران و بی جانان، حق دارد.
یعنی انسان درس عبرت می گیرد؟ فکر نمی کنم.
چیز جالب دیگر این است که چه عشق ها و چه بچه هایی در این دوران به وجود آمدند از صدقه سر کرونا. خیلی ها طلاق گرفتند چون تحمل یکدیگر را نداشتند.
چه جالب!
الان دیدم که دقیقا 9 سال از شروع این وبلاگم می گذرد.
خیلی خوشحالم که این روزهایم را چه تلخ و چه شیرین، ثبت کرده ام. ارزشمند هستند.
مرسی از خودم
فکر کردم این صفحاتم را از دست دادم. آخیش برگشت!
نمی دانم اصلا بعدن به این صفحات سرخواهم زد؟ هیچ کدام از این سطوری که نوشتم روزی خواهم خواند؟ نمی دانم. چیزی که می دانم این است که ریختن این کلمات در دل این صفحه، احساس فوق العاده ای به من می دهد. من را یاد دوران 19 و 20 سالگی ام می اندازد. چندان دوران خوشی نبود... چرا؟ چون بلد نبودم خوشی، شادی یعنی چه. من که بهترین خودم بودم زیباترین، جوان ترین، فعال ترین، باهوش ترین، خلاق ترین، عزیزترین، بهترین بهترین خودم بودم... ولی قدر خودم را نمی دانستم. واقعا این احساسات از کجا ریشه می گیرند؟ احساس دوست نداشتن خود؟ یا به خود اهمیت ندادن. آن زمان درگیر رابطه ای احمقانه بودم. بسیار احمقانه ولی تاثیر زیادی بر حال و روحیاتم گذاشته بود. نمی دانم شاید اگر انقدر آدم تودار و خصوصی-دوستی نبودم و این ها را با کسی عاقل تر از خودم در میان می گذاشتم، چنین نمی شد. ولی به نظرم آن موقع کسی عاقل دور و برم نبود یا اگر هم بود من به او گوش نمی دادم. به هر حال دوران عجیبی بود و چقدر خوب که الان خیلی بهترم، آگاه تر شده ام. آن زمان اصلا نمی دانستم این کیست که در پوست من است، احساس می کردم چقدر با خود بیگانه ام. چقدر خودم را نمی شناسم، چقدر همه چیز گنگ است. اما الان همه چیز تغیر کرده است. نمی گویم که دیگر خطا نمی کنم، چرا خطا می کنم ولی می توانم زودتر از جا بلند شوم و خودم را دوباره سرجای درستم بنشانم. انگار الان همه چیز بیشتر تحت کنترل من است. خوب این قدم بزرگی است ولی دوست داشتم در 20 سالگی چنین باشم.
خب نمی شود. لازم بوده که این راه را بیایم هرچند پر از خار ریز و درشت و تجربه کنم و به پختگی الان برسم. اگر این راه پرپیچ و خم را طی نمی کردم الان اینجا نبودم. اگر آدمهای غلط را امتحان نمی کردم الان آدم های درستی در زندگیم نداشتم.جریان زندگی خیلی عجیب و غریب است. کاش بعضی مهارت ها را در کودکی به ما می آموختند، اهمیت قائل شدن برای خود را در نوجوانی می آموختیم. یکی نوشته بود اگر خود 18 ساله تان را بتوانید ملاقات کنید چه نصیحتی به او خواهید کرد؟
شاید این نصیحت که خودت را دوست داشته باش، تو بی نظیری. اجازه نده هیچ چیز و هیچ کس این باور به خودت را از تو بگیرد! هرکسی را که ذره ای به خوبی تو شک کرد از زندگی ات حذف کن.
چیزی از اعماق قلبم به من می گوید باید همه این ها اتفاق می افتاد، همه این ها جزو این مسیر بودند، و به این جریان زندگی اعتماد داشته باش، چون هرچیزی در سر جای خود اتفاق می افتد و هرآنچه رخ داد، باید رخ می داد و بخشی از پروسه ی تو شدن بود و هست.
حالا یاد گرفته ام چطور می توانم خوشحال باشم.
حالا می فهمم ، تمام چیزهایی که برای او در نامه نوشته بودم حقیقت دارد. او فرشته ای است برای نجات من . شبی که وارد شد را به خوبی به یاد دارم. وارد شد و حرف های ما شروع شد. ناگهان مرا در مهربانی بی پایان خودش غرق کرد، قلبش بزرگ ولی نازک ، به همه می گفت که خوش شانس است که من را ملاقات کرده. قصه ی کیمیاگر را زندگی کردیم باهم، من شازده کوچولوی او شدم . همدم شب و روز من شد. به او پناه برده بودم... دستم را گرفت از خاک بلندم کرد، لباس هایم را تکاند و در آغوشم گرفت. با من خندید و گریست. درد کشیدم، او برای من آنجا بود، دستم را فشرد... درد کشید، من برای او آنجا بودم، دستش را فشردم. به هم اطمینان دادیم که من برای تو همیشه هستم همیشه برای تو حضور دارم. از سرمای بهمن و طوفانی سهمگین راه پیدا کرده بودم به کلبه ی گرم و آشنای او. او مهربانی بی نهایت می دهد.
حالا که به آن روزهای اول فکر می کنم، می فهمم که دیدار او تصادفی نبوده. او برای نجات من فرستاده شد. در شب تاریک من وارد شد و شب های ترسناک را با من سحر کرد. همراه من شد، چراغ راه من، شمن من شد برای عبور از راهی بس سخت و دشوار.
وجود او برای من نعمت بی نهایت است. منشأ دوستی یافتم اندازه تمام هستی ... شاکرم
امروز محمد آمد گفت دیشب خوابت را دیدم. گفتم چه خوابی؟ گفت : « دو تا گل قشنگ در دست هات داشتی، یکی این دست یکی آن دست، پرسیدم این گل ها را برای چی می خوای؟ جواب دادی یک هتل چند طبقه زدم همین بغل ، می خوام با اینا تزئینش کنم. خیلی قشنگ خیلی قشنگ »
همیشه اولین کلماتی که به ذهنم می رسند تکراری اند. کلماتی مثل تمام، هرگز، دوباره، نازنین و غیره. ابتدا همین ها به ذهنم جاری می شوند مثل قطره ای که از آسمان درون آب دریا می افتد... اولین قطره. همین قطره ها کم کم در دریای ذهنم می نشینند مثل یادها و خاطراتی شیرین که از یادآوری آنها اشک شوق در چشمت حلقه میزند. چرا این همه از تکرار بیزاریم؟ مگر زندگی همین تکرار نیست؟ تکرار نفس ها، تکرار جریان ها، تکرار بوسه ها تکرار تولد تکرار مرگ... همین تکرار اگر نباشد، زندگی ساقط می شود. تکرار دیدارها. گاهی هم یک چیز برای من بسیار سریع تر از دیگری تکراری می شود.
حالا رویا چیست؟ اینکه همه چیز برای تو همیشه تازگی داشته باشد. دنیا و اطرافیان برای تو مانند جهان اطراف یک کودک که برای اولین بار چیزها را می بیند باشد. همیشه تازگی داشته باشد. این حس را می توانی خودت درون خود پیدا کنی و غنی سازی.
شاید عشق همین خاصیت را داشته باشد. هر بار که او را میبینی انگار بار اول است، هر بار که می بوسی یا در آغوش میکشی انگار بار اول است انگار جدید است با کیفیتی نو. وقتی کسی را از ته قلب دوست داشته باشی. وقتی در خواب است، نگران مرگش باشی و وقتی خداحافظی می کند، نگران اینکه دیگر هرگز او را نبینی. برای من هم این اتفاق افتاد عاشق شدم. از اعماق قلبم. با حضور او هر لحظه پر از شوق و جادویی بود. همه این گرما از درون قلبم بیرون می آمد و به سوی او می رفت. چرا و چگونه نمی دانم. نگرانی ها شروع می شود؛ نکند نداند که هر لحظه چقدر دوستش دارم. نکند شب پتو از روی شانه ی خیسش کنار برود و سرما بخورد، نکند حواسش پرت شود موقع بستن در انگشتش لای در بماند، نکند آفتاب چشم هایش را اذیت کند، نبض عزیز او را روی پوست گردنش می بینی و می گویی نکند این جریان زندگی او ناگهان متوقف شود، نکند ذره های وجودش علیه او به کار بیافتند و بلایی به سرش بیاورند. نکند خود را در آینه ببیند و دوست نداشته باشد. نکند روزی دلش غمگین و قامتش خمیده باشد... نکند شبی احساس تنهایی کند. همه این ها فکرهایی است که عاشق با خودش می کند...
از طرف دیگر هزار رویا با خود می پروراند هزار رویا که حاصل معجزه مالیخولیایی عشق اند. قلبش پر از شور و هیاهو می شود هر لحظه که به آن عزیزترینش فکر میکند. چطور ممکن است چنین چیزی؟ عشق روزی بی صدا و بی هشدار قبلی، به سراغش آمده، دست و پایش را بسته و او را درون گونی انداخته با خود برده. با خود برده. مثل باد که یک برگ بی پناه را یکباره از جا پرت می کند به جایی که کسی نمیداند کجاست. در آسمان بین ابرها، روی درخت روی زمین روی یک تکه سنگ ... کسی نمیداند. بی پناه.
دیگر هیچ اثری از خود او باقی نمی ماند.
با همین دستان پرشوق مهربان
بی رحمانه به خاکت می سپارم...
ابرها برای من کنار می روند،
مهتاب سفید بر پوستم می تابد
خیالم به پرواز در می آید
بی رحمانه به بادت می سپارم...
در دلم خورشیدی کوچک متولد می شود
در سردترین روز سال
کوله بار غم را زمین گذاشته
به خاکت می سپارم
باشد که این خاک، حافظ تن بی امید تو باشد...
بی امید به حقیقت عشق
بی ایمان به تپش قلب ها
به باد می سپارمت...
سفر به پایان رسید. عزیزان خود را یکی یکی راهی کردم. به تماشای رفتنشان نشستم. نسیم فاصله بر چهره ام خنک می وزید.
هر غبار این جاده با من می گفت که این نیز بگذرد... .
روی خارهای این جاده
که هر لحظه از زهر هوایش سیرابم کرد
قطره هایش چشیدم با هزار زبان ،
آن آب تلخ عطش افزا، جانم می گرفت هر ثانیه
ثانیه ها به درازای قرن ها کش می آمدند.
"اشک، راه تماشا گرفته،"
در چشم انداز، آرامی یافت نمی شد.
دست های او دور بود، دور...
شکسته های تن من در هر سو پراکنده، پراکنده...
در میان گرد و خاک بی مرز این جاده...
نازنین من بی جان
در زیر آب خفته با چشمانی باز
بی رمغ مرا می نگرد
سکوت بر تمام جانش ریخته
دستانی سرد
آب زلال این برکه تنش را نوازش می کند
تنش پاک پرنور
در زیر آب
صدایی از گلویش بیرون نمی آید
صدایی به گوشش نمی رسد
گیاهان در آب
روی پوست او می رقصند
ماهی ها از فراز پیشانی اش آرام می بوسند
یا حرف می زنند با او
چشم هایش پر از اشک های من
که قطره قطره روی برکه می افتند
برکه از همه اشک ها لبریز...
نور آفتاب روی گونه هایش می شکند
سرد و سفید
اما گلی سرخ چون آتش در سینه اش می تپد هنوز
دست های من کجاست ای باد؟
دست های پر توان من کجاست؟
در خود فریاد می زنم...
گنجشک سخنی نمی گوید،
ابر آرام در گذر،
درخت خم شده روی شانه ام ، نوازش می کند...
کاش در این برکه که آباد کردم
دست های سبزم را به همراه آورده بودم
بدنش پاک
زیر تلالوءآب و آفتاب
خیس از اشک های من
کاش فقط دست های خود را جا نگذاشته بودم... .
مثل کودکی که ناگهان سر بلند می کند و آشنایی نمی بیند
در جهانی تاریک حیران می گردیم
با گونه های لیز از اشک و دهانی شورمزه و گلویی خشک
زوزه می کشیم و بی پناه به دنبال گمشده ی خود می گردیم
هر شی از دور شبیه کسی آشنا می ماند
به سوی او می دویم اما سرگشته در می یابیم که تخته سنگی یا درختی یا غریبه ای بیش نبوده
غریبه ها غول پیکر
صداها گنگ و ناآشنا
هنوز از یافتن ماوای خود ناکامیم
ترس مثل آبی سرد آرام روی گرده ات می ریزد
غم در چشم هایت خانه میکند
از میان لب های سر شده ات،
زوزه ای بی رمغ بیرون می آید
یعنی کجا هستم؟
چطور آشنایم را بیابم؟
از این حال خراب گمشدگی چطور رها شوم؟
هیچ کس به فریادم می رسد؟
این جهان تاریک ... کی از فروبلعیدن ما دست برمی دارد؟
شاید لازم بود هفت سال بگذرد تا حرف هایی که آن زمان به من میزدی را درک کنم. آن حرف ها آن زمان به نظرم بسیار کج و معوج و بی قواره می آمدند. با خود می گفتم چرا این حرف ها را میزند، چرا باورشان دارد؟ اما حالا همان ها به گوشم موسیقی گوشنواز و به جایی هستند که هر سطرش و هر سازش به ترتیب بسیار زیبایی قرار گرفته اند.
چرا انقدر زمان لازم بود بود تا بفهمم؟ چرا زبان تو، آهنگ صدای تو به نظرم نامفهوم و ناستودنی می آمد؟
همیشه بعد از مدتی دچار ملال شدم... از دیگران از اشیاء از آرزوها. هر چه به آن رسیدم برایم بی مفهوم شد... همه چیزهای دنیا به پشیزی نمی ارزند، هیچ چیز ارزش ندارد. تنها و تنها همین لحظه ای که می خندی اهمیت دارد. لحظه ای که نه لبهایت بلکه چشم هایت می خندند. برای به دست آوردن آن لحظه لازم نیست زیاد تلاش کنی. آن مثل دیگر مادیات این دنیا نیست. آن لحظه یک باره به نزد تو می آید نمی دانی از کجا و چگونه.
شاید تو راست می گفتی. من چنین بی وفا بودم شاید حال تو را الان بهتر درک می کنم. می توانم به تو حق بدم ولی هنوز این حس تو را این حس خودم را درک نمی کنم که از کجا می آید. اگر منشأ آن را پیدا می کردم نابودش می کردم. ممکن است یکی از ریشه هایش بی محبتی باشد. چیزی که باعث می شد تو از ناراحتی تمام پول هایت را پاره کنی و حالا من تمام شب خواب های زشت ببینم. دیدی بالاخره من و تو یکی شدیم همانطور که دوست داشتی. به یک مرحله رسیدیم. ولی زیاد خوشحال نباش. واکنشی که من نشان می دهم بسیار تفاوت دارد با اعمال تو. تو به خودت روزها آسیب می زدی اما من شاید چند ساعت ناراحتی بکشم و به این دنیا و آدم هایش لعنت بفرستم و بعد یک آلبوم موسیقی را مثل آب روی آتش خشمم بریزم و همه چیز را فراموش کنم تا دفعه ی بعدی.
ولی راست می گفتی : احساس تنهایی وقتی کسی کنارت هست یا قرار است باشد، دشوارترین وضعیت دنیا است. از خود تنهایی بدتر است. امیدوارم مرا ببخشی که همیشه این احساس را به تو دادم. تو آرزو کردی من هم در این وضع قرار گیرم و شد. من دیگر دچار ملال نشدم. من خود ملال شدم. چشم هایم دیگر نتوانست آرام بگیرد... تمام دردهایم را گریستم ولی تمام نشد. همیشه گفته ام کاش می شد آن هیولایی را که روی قلبم نشسته و هر از گاهی نیشم می زند را از سینه ام بکشم بیرون. همان هیولایی که تو دچارش بودی است. ولی من فکر میکنم که هیولای تو بسیار قوی تر در سینه ات ریشه دوانده و روح پاک تو را آزار می دهد. در برابر هیولای تو، هیولای من خرگوشی بیش نیست.
آری داشتم می گفتم از این حس تنهایی نزد دیگران. دیگران اسمشان روی شان است. آن ها هم آدم هایی هستند که شب ها در نهایت در تنهایی خویش می خوابند. مثل تو. ولی خیلی ها فراموش می کنند.
شاید گناه از من است، یکی یکی آن ها را دور انداختم. یکی یکی فراموششان کردم. خود را بهتر دانستم و کامل و به دنبال آدم هایی اصیل بودم. اما همین ها خود آدم هایی اصیل بودند تا حد خود. خواستگارهای محبت من بودند ولی جواب رد دادم. نمی توانستم حضور دیگری را تحمل کنم. آدم ها برایم پیچیده شدند. نگاه هایشان نامفهوم پر از شک. خواسته هایشان زیاد و سرسام آور... صدایشان کرکننده. تمام مسئله این بود می خواستم تنها باشم ولی نمی خواستم تنها باشم. دست هایم را در دستی می فشردم، می فهمیدم. فکر می کردم که دنیا شامل دو دسته آدم هاییست که از من خوششان می آید و نمی آید. باید سعی کنم با گروه اول بیشتر دمخور شوم. چرا این طور بود؟ چرا به این فکر نمیکردم که دسته سومی نیز هست؛ کسانی که نسبت به تو تا اطلاع ثانوی خنثی هستند.
***
تا اینجا بار خودم را به دوش کشیدم و هرچه بود و نبود را تا اینجا آوردم. دیگر توانایی ندارم. باید بارم را خالی کنم. کمرم را خم کرده و ادامه راه برایم نامقدور شده. کاش می شد این زنجیر را از پایم بگشایم در یک لحظه.. کاش می شد...
شاید تنها تسکین آدم این بود که بشنود: تو تنها کسی نیستی که... بقیه هم مثل تو هستند.
تنها تو نیستی که احساس گناه می کنی. تنها تو نیستی که تا این ساعت بیداری.
شاید این تسکین، پوچ ترین تسکین ها هم باشد.
ببین که دغدغه های تو شبیه به میلیون ها آدم دیگر است، فکر نکن که استثنایی.
***
شاید برای بار هزارم بود که می فهمیدم ولی باز برای بار هزارم فراموش می کنم. کنارش می زنم از جلوی چشمم. مثل قطره ی عرقی که دایم از روی پیشانیت داخل چشمت می ریزد. مثل پرده ای که دایم با باد جلوی منظره را می گیرد و کنارش میزنی. مثل پشه ای که برای بار هزارم روی انگشتت می نشیند و تو پرش می دهی. یا مثل پیشخوان آشپزخانه که هر بار بعد از چکیدن قطره ای چای، تمیزش می کنی. به مانند همه این ها باز تکرار می شود همه چیز توی ذهنم. تکراری بیهوده و رنج آور.
***
ای کاش برای بیشتر زنده ماندن حریص نبودیم، زنده ماندن در اذهان و دل های دیگران...
ای کاش می شد راه خودمان را برویم بی هیچ مانعی آزاد و سبک...
کاش در پیچ و خم این همه هزارتوی پیچیده گم نمی شدیم. راستی سر مسیر کجا بود که گمش کردیم؟
یادت هست، یک ساعت از راه را اشتباه آمده بودیم و دوباره برگشتیم؟ تمام این یک ساعت برگشت تو آدم دیگری شده بودی از شدت اضطراب. شاید این همه لازم نبود.
***
تلاش میکردم صدای او را دوباره در ذهنم به یاد آورم، وقتی از چیزهای معمولی سخن می گفت. از آن اولین سیگاری که باهم کشیدیم در آن روز بهاری زیبا و از پاشیدن آب فواره ها فرار کرده بودیم و خندیده بودیم. انگار هیچ چیز دیگری هیچ گذشته ای و آینده ای در کار نبود، فقط همان لحظه بود. من کنار بدن گرم او روی نیمکت نشسته بودم، دست پاک و گرمش را پشت شانه من انداخته بود و جاهایی که قرار بود ببینیم را برایش روی کاغذ تیک میزدم. با خنده میگفت کلی جای دیگه مونده که ببینیم باید عجله کنیم. خوابیده بود در چمن پیراهنش بالا رفته بود و شکم سفیدش پاک کمی معلوم بود. گاهی برای تنهایی بی تاب میشد ولی من نمی دانستم کی. پاچه ی شلوارش را بالا زد و پاهای بزرگ پر از رگش را توی آب گذاشت. از من عکس میگرفت و حرف هایی که توی ذهنش خلق می شدند را در سکوت مرور میکرد.خسته و شاد بودم، در شگفتی بودم که من اینجا چه میکنم. برایم غذا آورد دوتایی خوردیم از اشتیاق زیاد میل نداشتم. شب ساکت بود و زیبا. زیر نور ماه نشسته بودیم، به من نزدیک بود گرم بود در خنکای شب کویری. سیگارش را برایش آوردم تشکر کرد. باهم ماه را تماشا کردیم و موسیقی گوش دادیم: دیدی که رسوا شد دلم؟ به پیانوی آن گوش میداد و به ماه نگاه میکرد، نزدیک من بوددیگر لب هایمان به فکر بوسه بودند. کلافه شده بود از فکرش، دلش غنج میزد مثل دل من. من گیج و مست و شاد قلبم می تپید. شب دراز بود ناگهان باد تندی آمد و بعد کمی باران. نم زده شدیم. کمی بعد به سمت اتاقمان روانه شدیم. بوسه ای کنار لب ها برای شب بخیر.
این رختخواب راحت و نرم که حالا بوی او را گرفته بود نمی گذاشت به خواب روم، منتظرش بودم، "تو شیرینی"، "تو هم همینطور". بلاخره آمد با بوی خنک نعناع در دهانش. موهایم خیس تازه از حمام آمده، شانه می زدم..." آه دختر، اجازه دارم ببوسمت؟" اوهوم... و چهار ساعت در چند ثانیه گذشت... . خوش آمده بود. حیران بودم. موهایم راشست انگار که لباسی گرانبها را می شوید، مرا غسل تعمید داد، در آغوش او پاک شدم، شاد در اوج ولی غمگین. غمگین از رفتن تا بازگشت بعدی.
گفت نمیدونستم چطور بهت بگم بیای توی تخت من، خوب کردی خودت آمدی، خوشحالم که اینجایی. باز بی خوابی از شور اشتیاق، بیرون نشسته بود به انتظار من و روزنامه میخواند، آمدم، بوی خوش قهوه اش در هوای خنک خانه. کاشی های سفید و خاکستری، بوی خانه... . قلمرو او دنیای دیگری بود در همسایگی آرامش و لبخند. هیچ رنجی نبود هیچ آزردگی... همچون آغوش او. بارها آن خیابان را مرور کرده بودم. با کفش های پاشنه بلند برای او نان خریده بودم... می خندید: داری میری نانوایی، مهمانی که نمیری. صبح خوش اخلاق بیدار میشد و صبح بخیر میگفت . صبحانه جانانه میخوردیم آخر سر میپرسید دیگر چه می خواهی؟
مگر بیش از این هم میتوانستم بخواهم؟ همین را میخواستم، همه چیز محیا بود، هیچ کمی نبود، هیچ رنجی نبود. احساساتش ساده و قابل درک. زیر ستاره ها آشنا شدیم، زمان در کسری از ثانیه گذشت. مثل زندگی کوتاه بود ولی شیرین... .
هرگز فکرش را هم نمی کردم که روزی آن عصر سرخوش اواخر تابستان هنوز بتواند شوری در دلم برانگیزد. نشسته بودیم دور هم در جمعی صمیمی با خندهایی که از ته دل در می آمد. هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که خاطره ی آن چهره ی عزیز تا اینجا همراهم بیاید. تیر عشق به قلبم خورد، تیری کوچک خیلی کوچکتر از آنی که همان لحظه حس بکنم. از همان روز او را میخواستم تا همین امروز. زمان زیادی نگذشته شاید یک سال و چهار ماه... اما هنوز غوغای دل آشوب عشق او در دلم هست. جوان و پرقدرت بر دلم حکمرانی می کند. خاصیت این عشق این بود که در ابتدا مثل جوانه ای کوچک بود، هر روز بزرگ و بزرگ تر میشد. بالغتر میشد. حالا می بینم که چقدر ریشه دوانده در قلبم، بزرگ تر شده است. انگار وقتی در راه عشق از هزار پستی و بلندی رد می شوی، عشقت جاافتاده تر می شود. هر بالا و پایینی که داشتیم برای من منجر به عمیق تر شدن احساسم به او شد. جوری که انگار حتی وقتی نیست، هست. وقتی حضور ندارد، او را در قلبم دارم. اما کنار او من شادترین موجود جهان بودم.
صدایش حرف هایش نگاهش و نوازشش روزی صدبار برایم تکرار شد. روزی هزار بار در آرزوی او نفس کشیدم. هر گوشه و کنار جهان هر قشنگی که دیدم مرا به یاد او انداخت.. کاش بود و این قشنگی را می دید. خودم را در آینه که می دیدم به یاد او می افتادم... این تصویری است که او از من می بیند چه جالب. روی همین پوست من جای نوازش هایش هنوز خاطره است، هر عضو بدن من از او خاطره ای دارد... آن روز که اینجا دست کشید، آن روز که آن جا نفس کشید. تصویرها پررنگ هجوم می آورند، قلبم از شوق او مثل پرنده ای کوچک در قفس سینه ای بی تابی می کند.
آن روزی که دوباره از در خانه ام آمد تو، با دهان باز و چشم های گشاده نگاهش می کردم. برای من مثل معجزه بودمعجزه ای بزرگ که در آپارتمان کوچک و حقیر من نمی گنجید. بالا آمد حتی نفهمیدم چه پوشیده چه شکلی شده... فقط در آغوش او غرق شدم. می خواستم از همه ساعت هاو روزهای کشدار بی او انتقام بگیرم. کارم درآمده بود... عاشق شده بودم. پسری خنده رو حواسپرت با هزار آرزوی بزرگ در سر و من در پی هزاران راه برای حقیقت بخشیدن آرزوهایش. نازنین من، من را در کف دستش گرفته بود برای او اندازه ی یک برگ بودم. تسلیم کامل. تمام ذرات وجودم مال او شده بودند.. روحم ذهنم.. . کنارم دراز می کشید و من از نگاه کردن به او متوقف نمی شدم. تمام خطوط صورتش را چشم هایش، نگاهش، لب هایش، دماغش را از بر بودم... عشق های من...
فکر می کردم که کاش من غول جادوی او بودم می توانستم یکی از رنج های زندگیش را کم کنم... . با تمام وجودم برای او بودم. شاید مزیت عشق همین باشد که به روزهای عادی بی ثمر تو رنگی زنده می بخشد، روح در آن می دمد. آن وقت هر چیز کوچک مربوط به او برایت بامعنا می شود. صندلی ای که روی آن نشسته، پنجره ای که از آن بیرون را تماشا کرده، ملافه هایی که روی آن خوابیده، حوله ای که بدنش را با آن پاک کرده... همه این ها برای تو معنا پیدا می کند، انگار عزیز بودن او به این اشیا نیز سرایت می کند... .
نازنین من وقتی می رفت چیز زیادی نگفت، فقط لبخندی زد، بوسیدمش مثل همیشه
ته ذهنم مثل همیشه مثل همان همیشه این حقیقت قلقلکم داد که شاید این آخرین باری باشد که می بینیش... پس باز محکمتر بوسیدمش و مطمئن شدم که خوب چشم های نازنینش را به خاطر بسپارم.. تا دیدار بعدی.
***
من عشق را با همه وجود قبول می کنم. با همه شیرینی و تلخی ش.
در زندگی هیچ چیز با اهمیت تر از عشق نیست، عشق ما را متولد کرده است آغازگر و ادامه دهنده ی زندگی است. عشق یعنی امید داشتن به روز و طلوعی تازه، برخاستن دوباره از خاک، جوانه زدن. من به خاطر این نعمت بزرگ شاکرم. از دنیا از هستی ممنونم که این هدیه گرانقدر را در قلب من گذاشت.
*
«عشق واقعی همان است که جلوی رسیدن تو به آرزوهایت را نگیرد، بلکه در تحقق آن ها به تو کمک کند..»
,وقتی عشق از لای دندان های به هم فشرده فقط با تو احوال پرسی معمولی می کند
آن سال، بی باران است
و در زیر آفتاب پرمنت پاییز
نگاه ها مرزبندی می شود
و عشق قامت راست نمی کند
وقتی معجزه ی رویای رنگی
(که همه رنگ ها در آن آشتی اند)
را باور نمی کند
باور نمی کند،
وقتی می گویم در سال بی باران،
یک تکه ابر بر حیاط خانه باریده است در میانه ی تابستان
باور نمی کند اگر سرتاپا خیس ...بازگردم.
«خودت را خشک کن
امسال بی باران است!»
و باز هم احوال پرسی می کند....
کاش عشق را می شد،
گوله کرد
و توی دست او گذاشت
تا ببیند، لمس کند
وزن کند و اندازه بگیرد...
این ها کلماتی اند که
پشت برگه ی آرزوهای خوب نوشتم... .
از آن روز فقط قسمت همراه او را یادم می آید. با پیرهن کبریتی زرشکی اش آمد. چشم هایش برق می زدند. مثل همیشه آن شوق ریز همراهش بود. نشستیم در کافه. دست هایم را در دو دستش گرفت نگاه کرد، حواسم از همه کسالت روز پرت شد، به دقت دست هایم را نگاه می کرد انگار دنبال چیزی بگردد. لکه های زخم های قبلی را بررسی می کرد و می پرسید این از کجا آمده. هر کدام را توضیح دادم به یاد کودکی مان افتادیم و خاطراتی تعریف کردیم. کم کم برق چشم های عزیزش برایم آشکارتر شدند. چرا انقدر قشنگ بودند؟ انگار یک قطره اشک توی چشمش باشد ولی لبخندی باشوق روی لبانش بود و داشت برایم از درس خواندن هایش حرف میزد. آنقدر قشنگ بود که نمی توانستم زیاد در چشمانش خیره شوم و ناچار نگاهم رااز شرم زمین می انداختم، انگار آن یک میز که بین مان قرار گرفته بود فاصله ی زیادی بود... دست هایم را گرفته بود اما از دلتنگی برای او، اشک به چشمانم فشار می آورد. انگار فهمید... شروع کرد یک داستان ساده را با چنان جزئیات خنده داری برایم گفت که همه دلتنگی هام را کنار زد. توی کافه اتفاقی یک دوست قدیمی ام را دیدیم. دیدار لذتبخشی بود.. دو دوست خوب من در یک کافه در کنارم حضور داشتند، بهتر از این مگر می شد؟ ادامه دادم به گوش دادن به قصه های ریز و درشت او... وای که می توانم ساعت ها به حرف هایش گوش دهم ..
آخر شب من را برد توی بالکن نشستیم. هوای تر و تازه ی بهاری به دماغم خورد، صدای مبهم رقص و شادمانی مردم از داخل جنگل می آمد. سرش را گذاشت روی پایم و دراز کشید، صورتش در بغلم،، منگ سرمست بودم. از حرف هایش هیچ چیز نمی فهمیدم... نمی توانستم تمرکز کنم روی محتوای حرف هایش. تنها صدای گوش نواز آرام او را می شنیدم ... برایم حرف می زد یک ساعت با چشم های براق و خواب آلود عزیز. توی تاریکی. ولی دلهره ای برای پایان آن شب نداشتم.
عصری بهاری آمد، توی چمن ها کنار درخت های تر و تازه سبز نشسته بودیم گفت انگار جای واقعی ات را پیدا کردی...یا انگار جای تو از اول همین جا بوده...
کسی برایت شعر گفته یا کسی برایت مرده... .
چشم هایش هنوز درخشان بود پر از مهربانی.