Mind-Games Forever

playing the

Mind-Games Forever

playing the

یادم باشه برای حفظ کردن لغات، صدامو ضبط کنم...خیلی فکر خوبیه

از روی کتاب لغات تافل یک کلمه + یک جمله با اون کلمه

هوا خوب است

گلایه ای نیست

من در راهم اینبار.. راهی از آن خودم

راهم را می سازم.. سنگ به سنگ

راهی از آن خودم 


حس نوجوانی دارم

حس خلاقیت و آفرینش

حس دروازه های طلایی بهشت

 کلیدواژه ی این روزهایم «زیبا» است



امروز اصلا مثل جمعه نبود انگار دوشنبه بود مثلا. خاطره ها کم کم محو میشن. راهی نیست. همه چیز سمت جلو میره و راه برگشتی نیست. 

دوستان زیادی از دست داده ام. آدمها آمده اند و رفته اند تند تند. منم نگاه کردم. 

نسبت به چند ماه پیش جایگاه بهتری دارم از نظر خودم. کاراییم رفته بالاتر. وقت برای تلف کردن نمونده. تمام وقتام تموم شده. حالا وقت کاشتنه. باید بکارم تا فردا درو کنم.

کابوس رستاخیز

من، مرضیه، متین و نازنین و بچه های دیگر توی دانشگاه کاشان بودیم.تابستون بود. نازنین موهاش رو بلوند کرده بود و رژ گونه ی نارنجی رنگ مدل عجیبی زده بود. محل نمی گذاشت. دانشگاه خیلی مجلل تر و سبز تر بود و بچه ها آزادی بیشتری داشتند انگار. پشت دانشگاه رفتیم که از اونجا بیابون سمت راست دانشگاه معلوم بود. کنار بلوار بازی می کردیم و چرت و پرت می گفتیم و می خندیدیم. یک دفعه صدای زوزه ی سگ ها و شغال ها بلند شد. نگاه کردم از دور، چندین شغال و سگ قهوه ای رنگ از دور دیدم که همگی روی تپه ها جمع شده بودند و زوزه می کشیدند. پرنده ها با جیغ و سروصدا توی آسمان پرواز می کردند . ابر همه ی آسمون رو گرفته بود. کم کم متوجه شدم که زمین لرزید . به بچه ها گفتم پناه بگیرند. جامون امن بود چون توی فضای آزاد بودیم. زلزله شدیدی همه جا رو لرزوند و بعد از چند ثانیه زمین رو زیر و رو کرد. دوباره یک زلزله دیگر اومد و ما باز هم پناه گرفتیم و مشکلی نبود. ساختمان دانشگاه سالم و محکم سر جاش بود و کسی آسیب ندید. به خودمان آمدیم و دیدیم که هوا تاریک شد و ستاره ها به سرعت توی آسمون پیدا شدند. اول فکر کردم چه منظره قشنگی است اما بیشتر دقت کردم دیدم شهاب سنگ های سرخ دارد از آسمان می بارد. سریع فرار کردیم داخل زیر زمین دانشگاه. باد شدید شروع به وزیدن کرد درخت ها و ماشین ها رو از جا می کند و مثل تکه کاغذی به اطراف پرت می کرد. هیچ چیز دیده نمی شد تمام آسمان خاک خالی شده بود. ناگهان باران شدیدی شروع شد. شدیدترین بارانی که تا به حال دیده بودم . آب با فشار از آسمان می ریخت روی زمین و باد شدید همه چیز را در هم برهم کرده بود. یک دفهه باران به تگرگ هایی به اندازه توپ تنیس درآمد و شدیدا شروع به بارش گرفت. تگرگ هیچ چیزی را سالم روی زمین نمی گذاشت. داخل زیرزمین همه نگران و وحشت زده بودند. من هم دعا می خواندم. سعی می کردم با مادرم تماس بگیرم ولی نمی شد. هر شماره ای که می زدم غلط بود. آخوندی در گوشه ای نشسته بود و دعا می خواند. معلوم بود که چیزی مثل قیامت در شرف وقوع بود. زمین زیر و رو شده بود. دوباره دم در رفتم. ادیب وحشت زده آن جا ایستاده بود و بیرون را نگاه می کرد. ناگهان بارش تگرگ تبدیل به بارش برف شدید شده بود. ما که لباس تابستانی تنمان بود ناگهان سوز سرمای خشک کننده را حس کردیم. همه جا تاریک بود و صدای غرش خرد شدن وحشتناکی از بیرون می آمد. شروع کردم به خواندن دعاهای آخرم و توبه کردن... همه ش آرزو می کردم که این یک رویا باشد ولی بسیار واقعی بود. وقتی بیدار شدم نفس راحتی کشیدم.