Mind-Games Forever

playing the

Mind-Games Forever

playing the

dis.tract.ed

خط را گم کرده ام. در زندگیم هرگز چنین حسی نداشتم. آیا این حالت موقتی است؟ امیدوارم. تمرکزم از چنگم فرار می کند. مثل صابون از دستم لیز میخورد و می رود. در چه دوران حیاتی از تاریخ  زندگی می کنیم. فرصتی برای خودمان و سرخاراندن نداریم هر لحظه خبر و حادثه ای جدید اتفاق می افتد. حس می کنم حافظه م حتی کمی متاثر شده است. تنها راه نجاتم این روزها موسیقی است. شاید به کمک آن دوباره کمی روی خط می آیم. مثل قطار. قطار فکرم قبلا ساعت ها روی خط، مستقیم  و منسجم به پیش می رفت اما الان... . چه کار می توانم بکنم؟ نمی دانم فعلا. فعلا زیر رگبار اتفاقات بیرونی هستیم. چه کسی قرار است خسارت این روزها را به ما بدهد؟ هه چقدر متوقع! کاش این روزها جزو عمر انسان حساب نمی شدند. روزهایی که غول تاریخ از خواب بیدار شده و مشغول غلتیدن  است: از این پهلو به آن پهلو شدن. با هر دم و بازدم او، صد سال از عمر ما می گذرد. ما در برابر این غول، ذره غباری بیش نیستیم، ذره هایی با حس و درک و شعور که به خیالمان جهان بر محور ما می چرخد. مهم هستیم اما بی اهمیت. در «جهانی بی کرانه» فرصتی داریم به اندازه یک جرقه. گاهی از این جرقه آتشی بر می خیزد و شعله بر می افروزد گاهی نه. حتی کسی متوجه آن نمی شود. ولی برای همین یک جرقه، خسارت می خواهیم. بله خسارت می خواهیم. چرا که زنده بودن ارزشمند است. زنده بودن یعنی احتمال شعله کشیدن، احتمال بارور شدن، احتمال تکثیر شدن. احتمال این که صدای ما در این جهان بی کرانه، انعکاس یابد. صدایمان به آن دوردست ها برسد، حتی اگر خودمان نباشیم، صدایمان شنیده شود و اثرمان دیده شود. زنده بودن یعنی احتمال جاودانه شدن. این وسط چراها و سوال ها تمامی ندارند. هرچه بیشتر می پرسی کمتر پاسخ میگیری. چرا جرقه هست؟ چرا باید باشد؟ دلیل آمدنش چه بود؟ چرا رفت؟ آثارش چه بود؟ و ... . شاید دلیل به وجود آمدنمان همین است که سوالات بی پاسخ مطرح کنیم. ما طراح سوال زندگی هستیم. ما ناظر و بیدار هستیم. چرایش را نمی دانیم ولی می دانیم که هستیم. هرچند کوچک هرچند اتمی... هستیم. و برای این بودنمان، بهترینِ بودن ها را می خواهیم. حق با ما است چون زنده ایم و زندگی ارزشمند است. 

ولی گاهی فکر می کنم، کاشکی با یک دفترچه راهنما به این دنیا می آمدیم، قطعاً کار آسان تر می شد و هزینه ها و سوخت ها کمتر. شاید این دفترچه می توانست ما را هر لحظه «روی خط» نگاه دارد. روی خط بودن یعنی تمامیت داشتن. یعنی به کمال رسیدن. خوب است لااقل جمعیتی روی این کره خاکی هستند که در این تمامیت زندگی می کنند. این ها آدمهایی هستند که شعله می افکنند ، فلک را سقف می شکافند و  طرحی نو در می اندازند. 

من هم تمامیت می خواهم. من تمامیت هستم. 

هر سایت و صفحه زیبا و مورد علاقه ام که هست همه فیل.تر شده اند.  

ترشکن لپتاپم هم کار نمیکند. لازم است برای گوش کردن به موزیک، ترشکن خاموش باشد. 

###

وضعیت مخلوطی است از سیاهی و امید. شیاطین پلید شب و روز بر فراز شهرها پرواز میکنند تا اگر جان و رمقی باقی مانده از کسی، فوراً بستانند. قیافه هایشان را دیده ام، چشمانی تاریک، مانند سیاه چاله دارند، با لباس هایی مشکی،  وقتی از کنارشان رد می شوی تو را زیر نظر میگیرند و  بو می کشند. دلشان میخواهد روحت را شیره ی جانت را بکِشَند. حضورشان انکار خوشی، رنگ، زیبایی و عشق است. این جانوران به راستی از کجا آمده اند؟ از کدام دوزخی آمده اند؟ مثل قطره ی غلیظی از قیر، از لجن، از دل سیاه شیطان چکیده اند و دست و پایی درآورده اند. آمده اند تا ظلمات را بر آسمان شهر غالب کنند. ماموریت دارند شور زندگی را هرجا که دیدند خفه کنند. هرجا گلی نوشکفته دیدند لگدمال کنند. تاریک اند و تاریکی می زایند. 

###

هیچ کس نمیداند قرار است چه اتفاقی بیافتد. هیچ چیز مشخص نیست.  ولی کورسویی از امید دیده میشود. نمیدانم چقدر فاصله دارد. نمیدانم.