Mind-Games Forever

playing the

Mind-Games Forever

playing the

برکه ای سرسبز از چشمان من

نازنین من بی جان

در زیر آب خفته با چشمانی باز

 بی رمغ مرا می نگرد

سکوت بر تمام جانش ریخته

دستانی  سرد

آب زلال این برکه تنش را نوازش می کند

تنش پاک پرنور

در زیر آب

صدایی از گلویش بیرون نمی آید

صدایی به گوشش نمی رسد

گیاهان  در آب 

روی پوست او می رقصند

ماهی ها از فراز پیشانی اش آرام می بوسند

یا حرف می زنند با او

چشم هایش پر از اشک های من

که قطره قطره روی برکه می افتند

برکه از همه اشک ها لبریز...

نور آفتاب روی  گونه هایش می شکند

سرد و سفید

اما گلی سرخ چون  آتش در سینه اش می تپد هنوز


دست های من کجاست ای باد؟

دست های پر توان من کجاست؟

در خود فریاد می زنم...


گنجشک سخنی نمی گوید،

ابر آرام در گذر،

درخت خم شده روی شانه ام ، نوازش می کند...


کاش در این برکه که آباد کردم

دست های سبزم را به همراه آورده بودم



بدنش پاک

زیر تلالوءآب و آفتاب 

خیس از اشک های من

کاش فقط دست های خود را جا نگذاشته بودم... .



All I ever wanted to hear was


It's late in the evening; she's wondering what clothes to wear
She puts on her make-up and brushes her long black hair
And then she asks me, Do I look all right?
And I say, "Yes, you look wonderful tonight
We go to a party and everyone turns to see
This beautiful lady that's walking around with me
And then she asks me, Do you feel all right?
And I say, "Yes, I feel wonderful tonight"
I feel wonderful because I see
The love light in your eyes
And the wonder of it all
Is that you just don't realize how much I love you
It's time to go home now and I've got an aching head
So I give her the car keys and she helps me to bed
And then I tell her, as I turn out the light
I say, "My darling, you were wonderful tonight
Oh my darling, you were wonderful tonight

مثل کودکی که ناگهان سر بلند می کند و آشنایی نمی بیند

در جهانی تاریک حیران می گردیم

با گونه های لیز از اشک و دهانی شورمزه و گلویی خشک

زوزه می کشیم و بی پناه به دنبال گمشده ی خود می گردیم

هر شی از دور شبیه کسی آشنا می ماند

به سوی او می دویم اما سرگشته در می یابیم که تخته سنگی یا درختی یا غریبه ای بیش نبوده

غریبه ها غول پیکر

صداها گنگ و ناآشنا

هنوز از یافتن ماوای خود ناکامیم

ترس مثل آبی سرد آرام روی گرده ات می ریزد

غم در چشم هایت خانه میکند 

از میان لب های سر شده ات، 

زوزه ای بی رمغ بیرون می آید

یعنی کجا هستم؟ 

چطور آشنایم را بیابم؟ 

از این حال خراب گمشدگی چطور رها شوم؟ 

هیچ کس به فریادم می رسد؟ 

این جهان تاریک ... کی از فروبلعیدن ما دست برمی دارد؟ 



من هر هنگامی که چشم هایش را تماشا نکردم، باختم...