نازنین من بی جان
در زیر آب خفته با چشمانی باز
بی رمغ مرا می نگرد
سکوت بر تمام جانش ریخته
دستانی سرد
آب زلال این برکه تنش را نوازش می کند
تنش پاک پرنور
در زیر آب
صدایی از گلویش بیرون نمی آید
صدایی به گوشش نمی رسد
گیاهان در آب
روی پوست او می رقصند
ماهی ها از فراز پیشانی اش آرام می بوسند
یا حرف می زنند با او
چشم هایش پر از اشک های من
که قطره قطره روی برکه می افتند
برکه از همه اشک ها لبریز...
نور آفتاب روی گونه هایش می شکند
سرد و سفید
اما گلی سرخ چون آتش در سینه اش می تپد هنوز
دست های من کجاست ای باد؟
دست های پر توان من کجاست؟
در خود فریاد می زنم...
گنجشک سخنی نمی گوید،
ابر آرام در گذر،
درخت خم شده روی شانه ام ، نوازش می کند...
کاش در این برکه که آباد کردم
دست های سبزم را به همراه آورده بودم
بدنش پاک
زیر تلالوءآب و آفتاب
خیس از اشک های من
کاش فقط دست های خود را جا نگذاشته بودم... .
مثل کودکی که ناگهان سر بلند می کند و آشنایی نمی بیند
در جهانی تاریک حیران می گردیم
با گونه های لیز از اشک و دهانی شورمزه و گلویی خشک
زوزه می کشیم و بی پناه به دنبال گمشده ی خود می گردیم
هر شی از دور شبیه کسی آشنا می ماند
به سوی او می دویم اما سرگشته در می یابیم که تخته سنگی یا درختی یا غریبه ای بیش نبوده
غریبه ها غول پیکر
صداها گنگ و ناآشنا
هنوز از یافتن ماوای خود ناکامیم
ترس مثل آبی سرد آرام روی گرده ات می ریزد
غم در چشم هایت خانه میکند
از میان لب های سر شده ات،
زوزه ای بی رمغ بیرون می آید
یعنی کجا هستم؟
چطور آشنایم را بیابم؟
از این حال خراب گمشدگی چطور رها شوم؟
هیچ کس به فریادم می رسد؟
این جهان تاریک ... کی از فروبلعیدن ما دست برمی دارد؟