Mind-Games Forever

playing the

Mind-Games Forever

playing the

کوچه خالی افتاده است، از گامهایت.

از سینه ام بوی تو می آید،

دردهایی که پنهان کردی اینجا... .

هشتم نهم شهریور 88

,وقتی عشق از لای دندان های به هم فشرده فقط با تو احوال پرسی معمولی می کند

آن سال، بی باران است

و در زیر آفتاب پرمنت پاییز

نگاه ها مرزبندی می شود

و عشق قامت راست نمی کند


وقتی معجزه ی رویای رنگی

(که همه رنگ ها در آن آشتی اند)

را باور نمی کند


باور نمی کند،

وقتی می گویم در سال بی باران،

یک تکه ابر بر حیاط خانه باریده است در میانه ی تابستان

باور نمی کند اگر سرتاپا خیس ...بازگردم.

«خودت را خشک کن

امسال بی باران است!»

 و باز هم احوال پرسی می کند....


کاش عشق را می شد،

گوله کرد 

و توی دست او گذاشت

تا ببیند، لمس کند

وزن کند و اندازه بگیرد...



این ها کلماتی اند که

پشت برگه ی آرزوهای خوب نوشتم... .

Words of moonlight

از آن روز فقط قسمت همراه او را یادم می آید. با پیرهن کبریتی زرشکی اش آمد. چشم هایش برق می زدند. مثل همیشه آن شوق ریز همراهش بود. نشستیم در کافه. دست هایم را در دو دستش گرفت نگاه کرد، حواسم از همه کسالت روز پرت شد، به دقت دست هایم را نگاه می کرد انگار دنبال چیزی بگردد. لکه های زخم های قبلی  را بررسی می کرد و می پرسید این از کجا آمده.  هر کدام را توضیح دادم به یاد کودکی مان افتادیم و خاطراتی تعریف کردیم. کم کم برق چشم های عزیزش برایم آشکارتر شدند. چرا انقدر قشنگ بودند؟ انگار یک قطره اشک توی چشمش باشد ولی لبخندی باشوق روی لبانش بود و داشت برایم از درس خواندن هایش حرف میزد. آنقدر قشنگ بود که نمی توانستم زیاد در چشمانش خیره شوم و ناچار نگاهم رااز شرم زمین می انداختم، انگار آن یک میز که بین مان قرار گرفته بود فاصله ی زیادی بود... دست هایم را گرفته بود اما از دلتنگی برای او، اشک به چشمانم فشار می آورد. انگار فهمید... شروع کرد یک داستان ساده را با چنان جزئیات خنده داری برایم گفت  که همه دلتنگی هام را کنار زد. توی کافه اتفاقی یک دوست قدیمی ام را دیدیم. دیدار لذتبخشی بود.. دو دوست خوب من در یک کافه در کنارم حضور داشتند، بهتر از این مگر می شد؟ ادامه دادم به گوش دادن به قصه های ریز و درشت او... وای که می توانم ساعت ها به حرف هایش گوش دهم .. 

آخر شب من را برد توی بالکن نشستیم. هوای تر و تازه ی بهاری به دماغم خورد، صدای مبهم رقص و شادمانی مردم از داخل جنگل می آمد. سرش را گذاشت روی پایم و دراز کشید، صورتش در بغلم،، منگ سرمست بودم. از حرف هایش هیچ چیز نمی فهمیدم... نمی توانستم تمرکز کنم روی محتوای حرف هایش. تنها صدای گوش نواز آرام او را می شنیدم ... برایم حرف می زد یک ساعت با چشم های براق و خواب آلود عزیز. توی تاریکی. ولی دلهره ای برای پایان آن شب نداشتم. 

عصری بهاری آمد، توی چمن ها کنار درخت های تر و تازه سبز نشسته بودیم گفت انگار جای واقعی ات را پیدا کردی...یا  انگار جای تو از اول همین جا بوده... 

کسی برایت شعر گفته یا کسی برایت مرده... . 

چشم هایش هنوز درخشان بود پر از مهربانی. 


He who fights with monsters should look to it that he himself does not become a monster. And if you gaze long into an abyss, the abyss also gazes into you.

- Nietzsche