Mind-Games Forever

playing the

Mind-Games Forever

playing the

به نام عشق

هرگز فکرش را هم نمی کردم که روزی آن عصر سرخوش اواخر تابستان هنوز بتواند شوری در دلم برانگیزد. نشسته بودیم دور هم در جمعی صمیمی با خندهایی که از ته دل در می آمد. هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که خاطره ی آن چهره ی عزیز تا اینجا همراهم بیاید. تیر عشق به قلبم خورد، تیری کوچک خیلی کوچکتر از آنی که  همان لحظه حس بکنم. از همان روز او را میخواستم تا همین امروز. زمان زیادی نگذشته شاید یک سال و چهار ماه... اما هنوز غوغای دل آشوب عشق او در دلم هست. جوان و پرقدرت بر دلم حکمرانی می کند. خاصیت این عشق این بود که در ابتدا مثل جوانه ای کوچک بود، هر روز بزرگ و بزرگ تر میشد. بالغتر میشد. حالا می بینم که چقدر ریشه دوانده در قلبم، بزرگ تر شده است. انگار وقتی در راه عشق از هزار پستی و بلندی رد می شوی، عشقت جاافتاده تر می شود. هر بالا و پایینی که داشتیم برای من منجر به عمیق تر شدن احساسم به او شد. جوری که انگار حتی وقتی نیست، هست. وقتی حضور ندارد، او را در قلبم دارم. اما کنار او من شادترین موجود جهان بودم. 

صدایش حرف هایش نگاهش و نوازشش روزی صدبار برایم تکرار شد. روزی هزار بار در آرزوی او نفس کشیدم. هر گوشه و کنار جهان هر قشنگی که دیدم مرا به یاد او انداخت.. کاش بود و این قشنگی را می دید. خودم را در آینه که می دیدم به یاد او می افتادم... این تصویری است که او از من می بیند چه جالب. روی همین پوست من جای نوازش هایش هنوز خاطره است، هر عضو بدن من از او خاطره ای دارد... آن روز که اینجا دست کشید، آن روز که آن جا نفس کشید. تصویرها پررنگ هجوم می آورند، قلبم از شوق او مثل پرنده ای کوچک در قفس سینه ای بی تابی می کند.

آن روزی که دوباره از در خانه ام آمد تو، با دهان باز و چشم های گشاده نگاهش می کردم. برای من مثل معجزه بودمعجزه ای بزرگ که در آپارتمان کوچک و حقیر من نمی گنجید. بالا آمد حتی نفهمیدم چه پوشیده چه شکلی شده... فقط در آغوش او غرق شدم. می خواستم از همه ساعت هاو روزهای کشدار بی او انتقام بگیرم. کارم درآمده بود... عاشق شده بودم. پسری خنده رو حواسپرت با هزار آرزوی بزرگ در سر و من در پی هزاران راه برای حقیقت بخشیدن آرزوهایش. نازنین من، من را در کف دستش گرفته بود برای او اندازه ی یک برگ بودم. تسلیم کامل. تمام ذرات وجودم مال او شده بودند.. روحم ذهنم.. . کنارم دراز می کشید و من از نگاه کردن به او متوقف نمی شدم. تمام خطوط صورتش  را چشم هایش، نگاهش، لب هایش، دماغش را از بر بودم... عشق های من...

 فکر می کردم که کاش من غول جادوی او بودم می توانستم یکی از رنج های زندگیش را کم کنم... . با تمام وجودم برای او بودم. شاید مزیت عشق همین باشد که به روزهای عادی بی ثمر تو رنگی زنده می بخشد، روح در آن می دمد. آن وقت هر چیز کوچک مربوط به او برایت بامعنا می شود. صندلی ای که روی آن نشسته، پنجره ای که از آن بیرون را تماشا کرده، ملافه هایی که روی آن خوابیده، حوله ای که بدنش را با آن پاک کرده... همه این ها برای تو معنا پیدا می کند، انگار عزیز بودن او به این اشیا نیز سرایت می کند... .

نازنین من وقتی می رفت چیز زیادی نگفت، فقط لبخندی زد، بوسیدمش مثل همیشه 

ته ذهنم مثل همیشه مثل همان همیشه این حقیقت قلقلکم داد که شاید این آخرین باری باشد که می بینیش... پس باز محکمتر بوسیدمش و مطمئن شدم که خوب چشم های نازنینش را به خاطر بسپارم.. تا دیدار بعدی. 

***

 من عشق را با همه وجود قبول می کنم. با همه شیرینی و تلخی ش. 

در زندگی هیچ چیز با اهمیت تر از عشق نیست، عشق ما را متولد کرده است آغازگر و ادامه دهنده ی زندگی است. عشق یعنی امید داشتن به روز و طلوعی تازه، برخاستن دوباره از خاک، جوانه زدن. من به خاطر این نعمت بزرگ شاکرم. از دنیا از هستی ممنونم که این هدیه گرانقدر را در قلب من گذاشت.

*

«عشق واقعی همان است که جلوی رسیدن تو به آرزوهایت را نگیرد، بلکه در تحقق آن ها به تو کمک کند..»