گاهی هم پیش می آمد که قلبم را می شکست. ولی نمی دانم آیا من حق داشتم که قلبم شکسته شود؟ شاید انتظار من خیلی بالا بود. شاید او را تماما مال خودم می خواستم. یکی دوبار این طور پیش آمد... وقتی چیزی را تماما مال خود حس می کنم دیگر علاقه ای به آن ندارم. دیگر همه چیز مربوط به آن برایم یخ و بی مزه می شود.
حتمن دیگران هم چنین حس هایی دارند ولی بی میلی آنها شاید بعد از به وجود آمدن شرایط دیگری رخ بدهد.
به هر حال ... خودم را فحش دادم چرا نمی شود حالتی متعادل بین خواستن و نخواستن باشد؟ بین اشتیاق سوزناک و بی میلی ملال آور؟ چرا چنین است؟ چرا هرچه نامهربانی، بی توجهی و بی اعتنایی می بینم بیشتر دلبسته می شوم؟ چرا هرچه او بی حس تر می شود، احساسات من قوی تر می شود؟ این حس مریض کی دست از سر من برمی دارد؟ یعنی آدم های دیگر هم چنین حسی را تجربه می کنند؟
اما انگار خود او هم چنین است، روزی عاشق دلخسته ام می شود و هر کلمه اش را با دقت و پر از مهربانی انتخاب می کند. فردایش فراموش می کند و لحن صدایش پژمرده و کسالت بار می شود... انگار با مادرش صحبت می کند... .
ای حالت نامتعادل آزاردهنده درونم دست از سرم بردار...