Mind-Games Forever

playing the

Mind-Games Forever

playing the

اگر بخواهی رفته ام

بوی گرم تن غریبه ت را

چند دقیقه ای فرصت بده

فراموش کنم.


آه امان از این حافظه ی‌ بویایی من

که حمله می آورد با خاطره

هر ساعت که بخواهد.


آنجا بود که فهمیدم چه گم کرده ام.

* بدها همیشه تنها می مانند. ته جاده یک مشت از بدها را میبینی که خوب ها جایشان گذاشته اند. چه غمگین اند این بدها اما همیشه گفته اند ما خوبیم، شادیم. ما تنها نیستیم. ما شب ها در تنهایی خود نمی گرییم. نه ما کسی را احتیاج نداریم که برای ما دلش تنگ شود یا اصلا بخواهد ما را. 

ولی برای خودشان، توی‌دل خودشان گریه می کنند...زیر آن صورت خندون...نه من واقعا نمیخواهم بد باشم. من توی بدها افتاده ام یک کله. توی تنهایان. آسمان هم از ما خوشش نمی آید. پرنده های کوچولو که معصومانه جیک جیک میکنند از ما بیزار اند. آن ها دنبال آدم های خوب می گردند ...کسانی که دانه می دهند...تنها نیستند. 

ما بدها حتی از خودمان هم بدمان می آید. نه دست خودمان نبوده است که بد شده ایم. نه... اما آنقدر مغرور هستیم که هیچ وقت دست برای کمک دراز نکنیم.

 بدها لااقل هم دیگر را دارند...اما چه داشتنی؟ همه ش زخم و آزار. عادت رهایمان نمیکند. باید بد باشیم، بد بخواهیم. آره شاید یکی از مصائب ما بد خواستن است. چیزی را میخواهی که نباید. نمی شود و هزار جور دردسر دیگر. تنهایی ، سراغ خوب ها می روی اما آن ها به تو احتیاجی ندارند. چه کسی عاشق بدی های تو خواهد شد؟ آن ها تنها نیستند...آن ها درک نمیکنند تو را...که بدی ها هم میتوانند خوب باشند گاهی. اصلا برای چه باید بخواهیم جدا کنیم این دو را از هم؟ چقدر جدایی آخر؟؟

چقدر تنهایی؟ 

نه به من بگو خوب من...چرا آمدی دنبالم؟ چرا خوب بودی با من بد؟ خوبی نصفه نیمه که خوبی نیست. بدی هم از آن معصوم تر است. چیزی فرا .... 

گاهی فکر میکنم نکند خودم هم همین کار را کردم. همین کار را به دیگران؟

چه غمگین... کاش من هم جزو خوب ها بودم. کاش کارما با من کمی رفیقانه تا می کرد.


* مردی‌ از کوچه مان رد شد. زیر دوربین های مداربسته بوسیدمش برای اولین و آخرین بار... مداربسته اشکش چکید و بوسه ی ما را برای همیشه ثبت کرد. دستم رها شد و تاریکی مثل همیشه همه جا را گرفت. آن مداربسته قصه های عاشقانه ی‌ مرا ثبت می کند که چه بشود نمیدانم. میخواهد بگوید چه نمی دانم. شاید به داستان های‌ درام سانتی مانتال من علاقه مند است. 

دستم رها شد. توی زمین و آسمان معلق...چون هیچ کدام خوششان از دست بدها نمی آید. در حال خونریزی دستم را برداشتم و به خانه بردم. برای پاک کردن اشک ها لازمش داشتم...

این سؤال های تو هیچ گاه دست از سر من بر نمی دارند...

جنگل

تو‌ی سرت جنگل میشود. پر از حرف های گنده و ریز که به هم می پرند، از سر و کول هم بالا میروند. زیر اعماق این تنهایی شیرجه می زنی، وقت کم است.

دیگر بزرگ شده ای راهی نیست. تمام شد. باز شروع تازه... چطور واقعا هر بار برمی خیزی  بعد از هر سقوط. آره ممکن است.

راهی نیست جز همین که جلو تر بروی. توی کله ت نه، هیچی نمی گذرد. نمی دانی اصلا چه میخواهی از این همه تنهایی این همه زندگی.

رفته ای ، جا گذاشته ای...صورت ها سرد...بی حس. همه جا پر از غریبه های غمگین است. تو هم یکی از آن ها. توی رخت خوابت غلت می زنی، خوابت نمی برد. 

اه، زودتر تمام شو دیگر...تاب ندارم. همیشه منتظریم یک اتفاق تازه بیافتد. منتظر کسی دیگر هستیم...چیز دیگری ...هر چیزی غیر از خودمان. که راه بیافتد و ما را هم با خود ببرد. همیشه ترسیده ایم از تنهایی مان. و توی دل، و به همدیگر گفته ایم نه ، نمی ترسم. اصلا چرا ترس؟ 

می گذرد....همین. و ما هم حالی نداریم. 

این قطار...خود را به آن سپرده ایم. هر جا ما را ببرد. راه همان راه یک طرفه است. 

حرف ها پر از خزعبلات. میخواهم زودتر تمام شود این آهنگ. 

انگار قرار نبوده ما باشیم...کسی به کفشش هم نیست که ما هم هستیم. تقصیر خودم است. روزی ده بار به خودمان می گوییم ولی چه فایده... روز و شب همان است که هزار سال پیش بود. شاید خیلی ها شبیه من همین سطرها را اندیشیده اند یا نوشته. چه فایده.

کاش حرفی تازه بزنم. 

نه، ما هیچ وقت بلند نشدیم، هیچ گاه برنخاستیم. همیشه گفتیم بیخیال... و آن ها که نگفتند بیخیال رفتند و ما را این پایین گذاشتند. آره حق مان همین است. ما که هیچ وقت نخواستیم چیزی را... آن طور خواستن که برای آن جانت را بدهی. نخواستیم. 


حالا باید چه کرد؟ این ساعت هایی که میگذرند تند تند... می روند. همه شان می روند و ما می مانیم بدون هیچ حوضی حتی.

حوض مان هم رفته است، ناامید شد از ما و ترکمان کرد. ما را تنهایمان گذاشت با خودخواهی هامان. با بی انگیزگی هامان. من چرا نکندم از این قعر؟ 

من چرا اینجا هستم؟ قرار نبود...این جا نباید باشم.

توی این جنگل... که خودم هم بخشی از آشفتگی سیستماتیک آن ام. خودم هم به بقای آن با کمال میلم کمک می کنم...برای بقای این آشفته بازار کار می کنم.

یک کسی بود...اگر. آره...همیشه چشمم به در است، یک کسی غیر از خودم.  آن ها بوده اند آمده اند...پیشنهاداتی روی میز گذاشته اند اما باز هم مانده ام. خودم ته این چاه را انتخاب کردم. خواستم به جنگل کمک کنم. خودم خواستم و ماندم. وقتش نیست که چیز دیگری بخواهم؟ چیزی برعکس؟ شاید بشود. امتحان نکرده ام. نه همه چیز آسان به دست نمی آید...غلط است.