Mind-Games Forever

playing the

Mind-Games Forever

playing the

برای تولد


عریان، خیس و گیج از ناکجاخرابه با کله افتادی روی زمین. تا چند سال خودت را به یاد نمی آوردی. خواستند به یادت بیاورند، به حرف آمدی، ولی همیشه گیج. زمانت شروع شد. دنیا را از چشم کوچک خودت دیدی. گاهی آفتاب ندانسته روی پوستت تابید، گاهی هم تصادفاً تاریکی بر وجودت سایه افکند. نور بود، تاریکی بود، حق انتخاب داشتی و گاهی نداشتی. همه ی دنیا را درون خودت احساس می کردی  سنگینی ش، سبکی ش. با این که تو فقط نقطه ای بودی پرت شده در گوشه ای از بی نهایت. خودت را جدی گرفتی، مهم شدی برای دنیایی که اندازه اش از نوک سوزن کوچکتر بود. گاهی بیشتر خندیدی، گاهی کمتر گریستی. خنده ها عمرشان کوتاه بود، پس بیشتر خندیدی. گذران زمان بیشتر به تو می خندید. اما هنوز چهره ات شاداب بود، دستانت شکوفا، قدم هایت محکم. قدم هایی برای طی کردن فقط چند میلیمتر. ولی حرکت از سکون بهتر بود. جاده را بارمق و بی رمق پیش می رفتی. کسی حواسش به تو نبود. تو نقطه ای بودی روی خطی بی انتها. هنوز گاهی تاریکی و ترس وجودت را فرا می گرفت، اما کورسوی نوری در اعماق وجودت، امیدبخش تو بود. نور را جلوی پایت می انداختی، فقط تا شعاع یک قدم معلوم بود. فقط به شعاع یک قدم. حس هایت قوی تر می شد. رنج بیشتری می کشیدی، اما باز لذت بیشتری هم می بردی. اما هنوز گیج بودی. حس ها در درونت بی نهایت بودند. با هر قدم حس جدیدی شکوفا می شد. تجربه ای جدید. تو همان نقطه ای بودی که تجربه کسب می کردی. احساس می کردی دنیا را با همه تاریکی و روشنیش درونت داری. اما راهت تا شعاع یک قدم روشن بود، قلبت می تپید از هیجان از نومیدی از شعف. تنها تنها تنها بودی. تنهای ازلی و ابدی خود تو بودی. خودت خدا بودی. جهان خالی از معنا بود. آرام می گرفتی گاهی اگر دستی مهربان بر شانه ات می زد. غرق می شدی در لذت فراموشی ولی تنها تنها تنهای ابدی بازهم تو بودی. مهم نبود، تکیه می کردی به لحظات شکوهمند یکدلی، به اوج انسانیت دست می یافتی. رنج و شادی را به اشتراک می گذاشتی. زیبا بود، هنر را آفریدی. آفریدگار احساس خود شدی. عاشق شدی، شاعر شدی. نور درونت شعله ور شد. نقطه ای درخشان بودی اما هنوز پرت شده در گوشه ای از بی نهایت. گیج و مست عشق ورزیدی، شعرهایت موسیقی شدند، به ضرب آن رقصیدی. رقصی چنین میانه ی میدان. آرزو متولد شد، امید جان گرفت. گوشه ای از جهان تاریک را روشن کردی با عشق با عشق با عشق. دست به خاک افتاده ای را گرفتی، برخاست، اشکی از گونه ی کسی زدودی، لبخندی بر لبی نهادی، جهانت روشن تر شد... اما هنوز هم گیج بودی. داستانت هنوز ادامه دارد، باید پیش روی به شعاع یک قدم آهسته اما هنوزم گیج... همین.

یادداشتی به مناسبت تولد خودم نوشتم، تقدیم به همه ی انسان های زمین.