Mind-Games Forever

playing the

Mind-Games Forever

playing the

dream #2

در یک کوچه بودم. فیلم «یه حبه قند» از آسمان پخش می شد. دوستی گفته بود: تمام فیلم می ارزد به یک صحنه اش.  همان صحنه در حال پخش از آسمان بود؛ نما از بالا، یک قایق ران که در در قایق پارو می زند و یک شیر نر که در کنار قایق کرال پشت می رود. هر دو با جدیت به کار خود مشغول اند.

someday, some where

1- امروزم هم به بطالت گذشت. شاید این بلاگ را ساختم تا خود جدیدم را به ثبت برسانم. خودی که تا حالا نمی شناختم. بی حوصله، بی همه چیز، پر از ب‍ی امیدی؟

مردم می روند و می آیند.. هر کس شیوه ای برای گذران وقت انتخاب کرده. من هم در این گوشه ی دنیای تودرتو به تودرتوهای خود مشغولم شاید. کدام من آخر؟

چقدر تنهاییم.

 

2- این سطر ها به هیچ وجه دارای لحنی غمگین نمی باشند. صرفا ً کمی حوصله سررفتگی...همین.

3- دیشب هیچ خوابی ندیدم. از روز سه شنبه پایم را از خانه بیرون نگذاشته ام. امروز گوشی ام یکبار هم زنگ نزد.


4- حول و حوش ساعت 14 امروز، مرد همسایه روبه رویی مان زنگ خانه را زد. آیفون را برداشتم گفت بیاین پایین...نذری آوردم. پایین رفتم؛ بوی سیگارش در راهرو می آمد. سیگار را روی لبش گذاشته بود و با همان حالت حرف می زد... (از این کار بدم می آید؟ نه، یک جوری است..احساس می کنی که طرف چقدر ایثارگرانه در حالیکه دست هایش پر است، سیگار را بالبانش نگه می دارد و تازه در آن حال صحبت هم می کند...). چهار ظرف یکبار مصرف غذا آورده بود. گفت دو تا برای شما و دوتا برای همسایه بالایی تون. تشکر کردم. غذا عدس پلو با کشمش و گوشت چرخ کرده بود. دو تا را بردم خانه و دوتای دیگر را بردم طبقه ی بالا. مادر و پدرم از چند روز پیش رفته بودند اصفهان و قرار بود بعد از ظهر برسند. در راه پله با خودم فکر کردم اگر همسایه راجع به آن ها پرسید، بگویم صبح جایی رفته بودند عصری بر می گردند(تا معلوم نشود که مسافرت بوده اند...صرفا ً محض احتیاط های بی جا و بی ربط). در زدم. سایه ای از پشت در شیشه ای رد شد و بعد در را باز کرد. زن آقای پهلوان بود حدودا ً 60 ساله با موهای بلند قهوه ای که خیس بودند. گفت حمام بودم نتونستم خودم برم دم در نذری رو بگیرم...دستت درد نکنه که آوردی.... به مامان سلام برسون. گفتم خواهش می کنم، قربون شما...چشم... خداحافظ. چیزی درباره ی پدر و مادرم نپرسید. با خنده ای بر لب(ژستی که اغلب اوقات به صورت دارم) پایین آمدم و به خانه رفتم. غذاها را روی اوپن گذاشتم...یک پسته چیپس آنجا بود برداشتم و باز کردم و پشت لپ تاپ، نصف آن را خوردم. هنگام خوردن چیپس با خود فکر کردم چرا مرد سیگار به لب برای همسایه طبقه پایین نذری نیاورده بود. 

5- عصر بازی استقلال و پرسپولیس بود. استقلال سه گل و پرسپولیس هیچ. هر بار که استقلال گل میزد، پسر همسایه طبقه پایین فریادی بلند از خوشحالی سر می داد که صدایش به ورزشگاه آزادی(!) هم برسد. یعنی می رسید؟

dream #1

2- خواب می دیدم به مدرسه دوم راهنمایی ام رفته بودم. داخل کلاس رفتم غروب غمگینی بود و آفتاب قرمزرنگ روی صورت بچه ها افتاده بود. انگار همه ی آن بچه های قدیمی برای سورپرایز کردن من (حداقل در خواب اینگونه بود) در آنجا جمع شده بودند. همه شان به همان شکل و شمایل گذشته بودند بدون هیچ تغییری. همه  صورت هایشان لاغر و رنگ پریده و غمگین. بر خلاف من، آن ها زیاد از از این دیدار مجدد هیجان زده نشده بودند. هر کدام از بچه ها را که می دیدم اسمشان را می گفتم و در آغوششان می گرفتم. زیاد عکس العمل نشان نمی دادند انگار زمانی نگذشته باشد. 

تصور می کردم بگویند چقدر تغییر کرده ام و بزرگ شده ام اما نسبت به این مسئله کاملا بی اعتنا بودند. نیلوفر، سمیرا، سها... .

بچه ها عکس یکی از همکلاسی های قدیمی را نشانم دادند که ببینم اسمش را یادم می آید یا نه. عکس همان دختر هم کلاسی ام بود که زیاد محلش نمی گذاشتم...تغییر جنیست داده بود. عضله های بزرگش را در آن عکس عریان کرده بود.

کم کم  شروع کردم به صحبت کردن برای بچه ها در کلاس. انگار حرف های نابجا زده باشم در این موقع یک مأمور که جوان و خوشتیپ هم بود در صدد دستگیری من برآمد. سرباز هایش را به دنبالم فرستاد. وحشت زده فرار کردم. به یاد آوردم که دارم خواب می بینم به خودم اینجا گفتم هر کاری می توانم بکنم. پرواز کردم اما سربازها به دنبالم بودند. از بالای منظره های ترسناک و مرتفع می گذشتم. پایین می افتادم و باز بالا می رفتم.  

1- در آپارتمان قبلی مان بودیم. شب بود و همه می خواستند بخوابند. امیر توی اتاق من بود و نمی خواستم کسی بفهمد. او را داخل کمدم پنهان کرده بودم. از این که پدرم او را در اتاق ببیند وحشت داشتم. توی اتاق رفتم و لئوناردو دی کاپریو را در کمد خود دیدم. او معشوق من بود. فکر کردم چقدر از امیر بهتر است. من را دوست داشت. با هم صحبت می کردیم که باز ترسیدم پدرم بیاید. در این موقع متوجه زنگ یک گوشی شدم. مال امیر بود و در اتاق من جا مانده بود. صدایش ممکن بود دیگران را به اتاق من بکشاند. گوشی را در دست گرفتم امیر بود که زنگ می زد انگار بو برده بود که به او خیانت کرده ام. از او بدم می آمد می خواستم با لئو باشم...گوشی را هر جور شده قطع کردم.