Mind-Games Forever

playing the

Mind-Games Forever

playing the

چند خط درباره شعر

سرچشمه شاعرانه م انگار چند وقت است نمی جوشد.فعلا خوابیده است.  عجیبه. در بعضی از دوران زندگیم شدیداً فعال بود.  هر لحظه که کمی رمانتیک می شدم، چند خط شعر جاری می شد. الان نه زیاد. 

شاید چون یک منبع الهام بزرگ برای من طبیعته. الان مدتیه از طبیعت دورم. هربار به اون نزدیک تر شدم، روحم پر از طراوت شد.طراوتی که لازمه ی جوشیدن چشمه ی شعر است. نمیدانم شاید هم اگر بیشتر تمرکز کنم دوباره جریان پیدا کند. 

حالا که فکرش را می کنم می بینم واقعا شبیه یک معجزه است. کلمات در چینشی زیبا به تو الهام می شوند... انگار روح جهان که منشأ تمام عشق است، از طریق تو خود را بیان می کند. شعر یعنی این، هنر یعنی این. هنرمند مثل آیینه ایست که زیبایی هستی را به بهترین شکل نمایش می دهد. 

سرچشمه ی هنر، عشق است. 

چند خط درباره مصرف گرایی

امروز گوشی ام که تابستان 2016 خریده بودم شکست. کاملا نابود شد. ولی زیاد ناراحت نشدم. چه نیازی دارم به آن؟ آن همه اطلاعات و عکس اگر هم نباشند مهم نیست. همیشه اگر خیلی لازم بود می شود از دیگران آن ها را درخواست کرد. چه نیازی دارم به هزار عکس از خودم. در صورتیکه که دو سه تا برای ثبت خاطرات کافی است. دنیای آنالوگ از این حیث خیلی بهتر بود. کلا 36 بار می توانستی عکس بیاندازی و چه استفاده بهینه ای و به موقعی از این فرصت ها می کردی. عکس گرفتن برای هر لحظه و هر مکان نبود. فقط برای رویدادهای خاص و صحنه های مهم بود. این طوری عکسی که فلان روز در فلان ساعت در فلان جا گرفته بودی می شد یک غنیمت و هزار خاطره را با آن مرور می کردی. الان هر لحظه که بخواهی می توانی از هرچیزی عکس بگیری. عجیب است. دنیای مدرن دوست دارد از همه چیز زیاد داشته باشد. از هر کالایی هزاران عدد باید داشته باشی. هزار عکس از خودت، هزار پالتو، هزار تیشرت، هزار کفش، هزار گوشی، هزار ... و از همه مهم تر جدیدترین و به روزترین آن! 

بنابر این فلسفه، تمام کالاهایی که تولید می کنند همه بنجل و یک بار مصرف است. برای اینکه زود خراب و کهنه و قدیمی و از دور خارج شود تا دوباره همان را بخری. به تو می گوید که این ورژن آپدیت شده است و تو هم با تمام وجود و با اشتیاقی بزرگ ورژن "جدید" را به گران ترین قیمت می خری. می بینی که این تحفه تنها شاید چند تغیر ظریف و ریز به آن  اضافه شده همین. ولی با این وجود با ذوق فراوان می پذیری و بر دیده ی منت می گذاری. آن ها غول های "متقاعدکننده" هستند. می دانند چگونه ذهنت را مدیریت کنند که تو با کمال میل هر آنچه آن ها بخواهند اجرا کنی. القا کردن اینکه تو به چه چیزی نیاز داری تخصص آن هاست. حال آنکه حقیقت این است که تو به هیچ کدام این ها کوچک ترین نیازی نداری. چند روز که بدون گوشی و لباس و وسایل اضافه زندگی کنی می بینی که تمام این احساس نیاز در ذهن تو بوده است و در واقعیت به آن نیازی نداری. 

جالب ترین نکته در این سیستم این است که اگر خودت را مطابق روز آپدیت نکنی، به تدریج کاملاً حذف می شوی. 


شرحی مختصر از زمانه کووید19

در دوران کرونا به سر می بریم. شاید بد نباشد کمی در این باره بنویسم. درست پارسال همین موقع دنیای دیگری داشتیم. خبری از فاصله گذاری بین آدم ها نبود، کسی ماسک استفاده نمی کرد، همه راحت روبوسی و بغل می کردند و دست می دادند. اما دنیا خیلی عوض شده، ترس و شکاکیت بین آدم ها موج می زند وقتی توی خیابان از کنار هم رد می شوند. پدر و مادرها از همدیگر و از فرزندانشان دوری می کنند و می ترسند. 

قرنطینه خیلی ها را که برای تفریح به خیابان می آمدند خانه نشین کرده است. دیگر چندان خبری از آدم های خوشگذران توی خیابان نیست. حتی به نظرم تعداد زن ها توی خیابان مسیرهای روزمره کمتر شده است. انگار توی خیابان که راه می روم، تنها زن آنجا هستم. مردها ، آدم ها انگار عجیب و غریب به آدم نگاه می کنند. خودمن ارتباط با آدم ها برایم سخت تر شده است. مخصوصا این روزها که هوا سرد و آلوده است، کمتر بیرون می روم و ترجیح می دهم در خانه بمانم. از در خانه که بیرون می روی حتمن باید ماسک داشته باشی و گاهی اکسیژن کم می آوری. ماسکت را برمیداری برای چند قدم تا نفس بکشی ولی عجیب و غریب نگاه می کنند. دوران خاصی از تاریخ انسان ها است ولی خب قطعا برای تاریخ، چیزی نیست. این شرایط هم تمام می شود .. در انگلستان اولین واکسن ها را می زنند ولی شاید چهره ی زمین برای مدتی تغیر کرد. جالبترین قسمت آن برای من این بود که در بعضی جاها طبیعت با غیبت انسان، شروع به بازسازی خود کرد. حیوانات به سکونت گاه هایی که از آن رانده شده بودند بازگشتند. اما این همه ماسک و پلاستیک که در دوران کرونا استفاده می شود حتمن ضرر جدی به محیط زیست خواهد زد. 

این روزها مترو فقط تا ساعت ۸ونیم شب کار می کند و خودروهای شخصی از ساعت ۹شب تا ۴صبح اجازه تردد ندارند. جالب است که قبل از ۹ شب چنان ترافیکی قسمت های مرکزی شهر را قفل میکند، که نظیرش را فقط در روزهای پایان سال و نزدیک عید نوروز می بینیم. 

این ویروس که آنقدر ریز است که نمی بینیمش ولی همه می دانند که هست و از آن وحشت دارند. در اعماق قلبم از این ویروس راضی هستم چرا که آن را بخشی از انتقام طبیعت از انسان ها می دانم. خوبی این ویروس این است که عادل است. همه را بدون استثنا در بر میگیرد. انسان مغرور که واقعا فکرش را هم نمی کرد روزی با چنین پدیده ای مواجه شود که تمامی انسان های کوچک و بزرگ و فقیر و غنی در کشورهای توسعه  یافته و نیافته را درگیر و درمانده خودش کند و از ترس این ویروس کوچولوی نادیدنی اینطور مجبور شود در خانه بخزد و قایم شود... واقعا طبیعت نشان داد چقدر قدرتمند است.. چیزی که آدم ها آن را فراموش کردند. کاش انسان از این واقعه بیاموزد که اشرف مخلوقات و پادشاه این کره خاکی نیست بلکه به اندازه بقیه جانداران و بی جانان، حق دارد. 

یعنی انسان درس عبرت می گیرد؟ فکر نمی کنم. 

چیز جالب دیگر این است که چه عشق ها و چه بچه هایی در این دوران به وجود آمدند از صدقه سر کرونا. خیلی ها طلاق گرفتند چون تحمل یکدیگر را نداشتند.

چه جالب!

الان دیدم که دقیقا 9 سال از شروع این وبلاگم می گذرد.

خیلی خوشحالم که این روزهایم را چه تلخ و چه شیرین، ثبت کرده ام. ارزشمند هستند. 

مرسی از خودم 

رودخانه زندگی تو را جای بدی نمی برد، به او اعتماد کن.

فکر کردم این صفحاتم را از دست دادم. آخیش برگشت!

نمی دانم اصلا بعدن به این صفحات سرخواهم زد؟ هیچ کدام از این سطوری که نوشتم روزی خواهم خواند؟ نمی دانم. چیزی که می دانم این است که ریختن این کلمات در دل این صفحه، احساس فوق العاده ای به من می دهد. من را یاد دوران 19 و 20 سالگی ام می اندازد. چندان دوران خوشی نبود... چرا؟ چون بلد نبودم خوشی، شادی یعنی چه. من که بهترین خودم بودم زیباترین، جوان ترین، فعال ترین، باهوش ترین، خلاق ترین، عزیزترین، بهترین بهترین خودم بودم... ولی قدر خودم را نمی دانستم. واقعا این احساسات از کجا ریشه می گیرند؟  احساس دوست نداشتن خود؟ یا به خود اهمیت ندادن. آن زمان درگیر رابطه ای احمقانه بودم. بسیار احمقانه ولی تاثیر زیادی بر حال و روحیاتم گذاشته بود. نمی دانم شاید اگر انقدر آدم تودار و خصوصی-دوستی نبودم و این ها را با کسی عاقل تر از خودم در میان می گذاشتم، چنین نمی شد. ولی به نظرم آن موقع کسی عاقل دور و برم نبود یا اگر هم بود من به او گوش نمی دادم. به هر حال دوران عجیبی بود و چقدر خوب که الان خیلی بهترم، آگاه تر شده ام. آن زمان اصلا نمی دانستم این کیست که در پوست من است، احساس می کردم چقدر با خود بیگانه ام. چقدر خودم را نمی شناسم، چقدر همه چیز گنگ است. اما الان همه چیز تغیر کرده است. نمی گویم که دیگر خطا نمی کنم، چرا خطا می کنم ولی می توانم زودتر از جا بلند شوم و خودم را دوباره سرجای درستم بنشانم. انگار الان همه چیز بیشتر تحت کنترل من است. خوب این قدم بزرگی است ولی دوست داشتم در 20 سالگی چنین باشم. 

خب نمی شود. لازم بوده که این راه را بیایم هرچند پر از خار ریز و درشت و تجربه کنم و به پختگی الان برسم. اگر این راه پرپیچ و خم را طی نمی کردم الان اینجا نبودم. اگر آدمهای غلط را امتحان نمی کردم الان آدم های درستی در زندگیم نداشتم.جریان زندگی خیلی عجیب و غریب است. کاش بعضی مهارت ها را در کودکی به ما می آموختند، اهمیت قائل شدن برای خود را در نوجوانی می آموختیم. یکی نوشته بود اگر خود 18 ساله تان را بتوانید ملاقات کنید چه نصیحتی به او خواهید کرد؟

شاید این نصیحت که خودت را دوست داشته باش، تو بی نظیری. اجازه نده هیچ چیز و هیچ کس این باور به خودت را از تو بگیرد! هرکسی را که ذره ای به خوبی تو شک کرد از زندگی ات حذف کن.

چیزی از اعماق قلبم به من می گوید باید همه این ها اتفاق می افتاد، همه این ها جزو این مسیر بودند، و به این جریان زندگی اعتماد داشته باش، چون هرچیزی در سر جای خود اتفاق می افتد و هرآنچه رخ داد، باید رخ می داد و بخشی از پروسه ی تو شدن بود و هست.  

حالا یاد گرفته ام چطور می توانم خوشحال باشم.