فکر کردم این صفحاتم را از دست دادم. آخیش برگشت!
نمی دانم اصلا بعدن به این صفحات سرخواهم زد؟ هیچ کدام از این سطوری که نوشتم روزی خواهم خواند؟ نمی دانم. چیزی که می دانم این است که ریختن این کلمات در دل این صفحه، احساس فوق العاده ای به من می دهد. من را یاد دوران 19 و 20 سالگی ام می اندازد. چندان دوران خوشی نبود... چرا؟ چون بلد نبودم خوشی، شادی یعنی چه. من که بهترین خودم بودم زیباترین، جوان ترین، فعال ترین، باهوش ترین، خلاق ترین، عزیزترین، بهترین بهترین خودم بودم... ولی قدر خودم را نمی دانستم. واقعا این احساسات از کجا ریشه می گیرند؟ احساس دوست نداشتن خود؟ یا به خود اهمیت ندادن. آن زمان درگیر رابطه ای احمقانه بودم. بسیار احمقانه ولی تاثیر زیادی بر حال و روحیاتم گذاشته بود. نمی دانم شاید اگر انقدر آدم تودار و خصوصی-دوستی نبودم و این ها را با کسی عاقل تر از خودم در میان می گذاشتم، چنین نمی شد. ولی به نظرم آن موقع کسی عاقل دور و برم نبود یا اگر هم بود من به او گوش نمی دادم. به هر حال دوران عجیبی بود و چقدر خوب که الان خیلی بهترم، آگاه تر شده ام. آن زمان اصلا نمی دانستم این کیست که در پوست من است، احساس می کردم چقدر با خود بیگانه ام. چقدر خودم را نمی شناسم، چقدر همه چیز گنگ است. اما الان همه چیز تغیر کرده است. نمی گویم که دیگر خطا نمی کنم، چرا خطا می کنم ولی می توانم زودتر از جا بلند شوم و خودم را دوباره سرجای درستم بنشانم. انگار الان همه چیز بیشتر تحت کنترل من است. خوب این قدم بزرگی است ولی دوست داشتم در 20 سالگی چنین باشم.
خب نمی شود. لازم بوده که این راه را بیایم هرچند پر از خار ریز و درشت و تجربه کنم و به پختگی الان برسم. اگر این راه پرپیچ و خم را طی نمی کردم الان اینجا نبودم. اگر آدمهای غلط را امتحان نمی کردم الان آدم های درستی در زندگیم نداشتم.جریان زندگی خیلی عجیب و غریب است. کاش بعضی مهارت ها را در کودکی به ما می آموختند، اهمیت قائل شدن برای خود را در نوجوانی می آموختیم. یکی نوشته بود اگر خود 18 ساله تان را بتوانید ملاقات کنید چه نصیحتی به او خواهید کرد؟
شاید این نصیحت که خودت را دوست داشته باش، تو بی نظیری. اجازه نده هیچ چیز و هیچ کس این باور به خودت را از تو بگیرد! هرکسی را که ذره ای به خوبی تو شک کرد از زندگی ات حذف کن.
چیزی از اعماق قلبم به من می گوید باید همه این ها اتفاق می افتاد، همه این ها جزو این مسیر بودند، و به این جریان زندگی اعتماد داشته باش، چون هرچیزی در سر جای خود اتفاق می افتد و هرآنچه رخ داد، باید رخ می داد و بخشی از پروسه ی تو شدن بود و هست.
حالا یاد گرفته ام چطور می توانم خوشحال باشم.