Mind-Games Forever

playing the

Mind-Games Forever

playing the

هشتم نهم شهریور 88

,وقتی عشق از لای دندان های به هم فشرده فقط با تو احوال پرسی معمولی می کند

آن سال، بی باران است

و در زیر آفتاب پرمنت پاییز

نگاه ها مرزبندی می شود

و عشق قامت راست نمی کند


وقتی معجزه ی رویای رنگی

(که همه رنگ ها در آن آشتی اند)

را باور نمی کند


باور نمی کند،

وقتی می گویم در سال بی باران،

یک تکه ابر بر حیاط خانه باریده است در میانه ی تابستان

باور نمی کند اگر سرتاپا خیس ...بازگردم.

«خودت را خشک کن

امسال بی باران است!»

 و باز هم احوال پرسی می کند....


کاش عشق را می شد،

گوله کرد 

و توی دست او گذاشت

تا ببیند، لمس کند

وزن کند و اندازه بگیرد...



این ها کلماتی اند که

پشت برگه ی آرزوهای خوب نوشتم... .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد