Mind-Games Forever

playing the

Mind-Games Forever

playing the

هوا از شوق آفتاب لبریز بود

عطر ساعت بعدازظهری خنک در هوا جاری بود

از غم از تاریکی و مرگ خبری نبود


هوا پر از امید و شوق در لحظه ها می تپید

لبخند لب هایمان را ترک نمی کرد

وجودمان از قشنگی روز و شب پاک و زلال شده بود

تمام آهنگ های آن روز

هزار خاطره به اشتیاقی اندازه ی میل پرنده ای کوچک برای پرواز

در قلب و جانم حکاکی کردند...


هر صدایی دلنشین و هر نغمه ای زلال، بر روحم می نشست و مرا سیراب می کرد


این طور بود حال آن بهشت سراسر زیبایی


نیازی نیست که هیولاهای درون مان را نابود کنیم، آنها بخشی از وجود ما هستند. کافی است به آن ها افسار بزنیم و بر آنها مسلط شویم... .

Can we ever be balanced

 

گاهی هم پیش می آمد که قلبم را می شکست. ولی نمی دانم آیا من حق داشتم که قلبم شکسته شود؟ شاید انتظار من خیلی بالا بود. شاید او را تماما مال خودم می خواستم. یکی دوبار این طور پیش آمد... وقتی چیزی را تماما مال خود حس می کنم دیگر علاقه ای به آن ندارم. دیگر همه چیز مربوط به آن برایم یخ و بی مزه می شود.

حتمن دیگران هم چنین حس هایی دارند ولی بی میلی آنها شاید بعد از به وجود آمدن شرایط دیگری رخ بدهد

به هر حال ... خودم را فحش دادم چرا نمی شود حالتی متعادل بین خواستن و نخواستن باشد؟ بین اشتیاق سوزناک و بی میلی ملال آور؟ چرا چنین است؟ چرا هرچه نامهربانی، بی توجهی و بی اعتنایی می بینم بیشتر دلبسته می شوم؟ چرا هرچه او بی حس تر می شود، احساسات من قوی تر می شود؟  این حس مریض کی دست از سر من برمی دارد؟ یعنی آدم های دیگر هم چنین حسی را تجربه می کنند؟

اما انگار خود او هم چنین است، روزی عاشق دلخسته ام می شود و هر کلمه اش را با دقت و پر از مهربانی انتخاب می کند. فردایش فراموش می کند و لحن صدایش پژمرده و کسالت بار می شود... انگار با مادرش صحبت می کند... .

ای حالت نامتعادل آزاردهنده درونم دست از سرم بردار... 

Unter dem Teppich kehren

خب میدانی مشکل تو چیست؟

بیا مشکلت را برایت در دو نکته خلاصه کنم. تا اولی را می نویسم امیدوارم دومی یادم بیاید. این دو نکته نسبت به هم خیلی مرتبط هستند و همپوشانی های زیادی دارند. هر چه فکر می کنم ریشه های یکسان بیشتری میان آنها می یابم. 

1. زیادی فکر کردن (یا نکردن) در مورد یک مسئله

چرا این همه وقت صرف فکر کردن به یک مسئله میکنی؟  چقدر زمان اتلاف کردی تا بالاخره تصمیمت را برای انجام کاری گرفتی؟ این همه زمان لازم بود؟ این همه فکر کردن چه سودی دارد؟  فقط می خواستی مواجه با آنها را به تعویق بیاندازی... . اما این زیادی فکر کردن، مشکلات را بزرگ تر از آن چیزی که هست جلوه می دهد. کاه را کوه می کند. 

2. بستن در به روی مشکلات و مواجه نشدن با آنها

برای چه؟ از ترس؟ نه واقعا از ترس نیست. از بی حوصلگی برای مواجه شدن با موانع و خارج شدن از محدوده ی آرامش خود. شاید از این که اگر قدم اول را برداری، قدم بعدی ات چیست. نکند سخت تر باشد؟ نکند که ببازی؟ آنها را پشت در گذاشتی تا فراموششان کنی. نه، با بستن در، مشکلات از بین نمی روند. 

کجا گم شده ای؟ کجا متوقف شدی؟ شاید تنها اهمیت دانستن پاسخ این سوال این باشد که به خودت کمک کنی وگرنه نمی خواهیم گذشته ها را نبش قبر کنیم. 

یا آیا واقعا متوقف شدی؟ یا تنها توهم خودت است؟

گیرم که متوقف شده باشی...مهم تر این است که چرا متوقف شدی؟ یا حداقل چرا این احساس را داری؟ مطمئنی که دو سه اتفاق خردی که در گذشته افتاده موجب به کشیده شدن این دیوار به دورت نشده؟ دیدی بازهم زیادی فکر کردی. مشکلات که نه، مسائل را برای خودت بزرگ کردی.


 زندگی شما را بر اساس آثار موتزارت نظم و زیبایی بخشیده اند...

 زندگی ما را چه؟

درد دل های عصر

شاید یک روز هم تکلیف ما روشن بشود. روزی بیاید که به این روزها نگاه کنیم و بگوییم ای بابا عجب دورانی رو پشت سر گذاشتم. 

زمانی بیاد که سر جایمان قرار گرفته باشیم و به داشته و نداشته مان نگاه کنیم و بگوییم این هم از این. دیگر روی روال افتادم.

ولی شاید نه. آن روز شاید هرگز نرسد، شاید هم رسیده باشد ولی نخواهیم آن را ببینیم. بالاخره شاید این سرنوشت همه آدم هاست که همیشه در وضعیتی معلق و ناراضی باشند. اگر آن را داشتم کمی خوشحال تر بودم. اگر این را داشتم یک ذره راضی تر بودم. این افکار مسخره انگار تا روز آخر با آدم اند. وقتی به روز نهایی برسی و شانس داشته باشی که آخرین فکرهایت را قبل از مرگ بکنی، حتماً خواهی گفت ای دریغا که زندگی مسابقه نبود. زندگی رقابت برای جلوزدن از بقیه نبود. زندگی همان لحظه بود که عشقم خندید یا من را خنداند. زندگی همان لحظه بود که بی اعتنا از کنارش گذشتم چرا که ترس و اضطراب نان شبم، سقف روی سرم و آینده ی نیامده و همه ی ناشناخته های زندگیم را داشتم. خواهی گفت دریغا از این زندگی پوچ... نباید این قدر جدی اش می گرفتم. نباید جوانی ام را هدر می دادم... نباید به حرف بقیه اعتنایی می کردم. باید آن زمان که پاهایم نای رفتن داشتند، جهان را می دیدم، با مردم مختلف دوست می شدم و خاطره های زیبا می ساختم. 

احتمالا یکی از افسوس های همه آدمها این است که "کاش عقل الانم را داشتم..." یا "اگر عقل الانم را داشتم ... فلان کار را می کردم." ولی این افسوس هم کاملا بیهوده است. باید ببینی الان چه داری... با داشته های الانت و عقل الانت باید برخیزی و کاری به حال خودت کنی. کاری کنی که زندگی ات از بیهودگی بیرون بیاید. کاری کنی که گرفتار عادت و ملال نشوی. 

خیلی ها از جمله خود من جامعه و اطرافیان و محیط زندگی و جبرجغرافیایی و تربیت غلط و غیره را مسئول بدبختی های خود می دانند. گیرم که حقیقت دارد و همه ی این عناصر در احوال بد مقصر و گناهکار هستند... بعدش چه؟ حالا که این را دانستی، نمی خواهی کاری بکنی؟ منظورم این است که بله درست فهمیدی، جهان از عدالت تهی است! همیشه همین بوده و همیشه انسان از وضعیت خود نالیده. چه آن که در پنت هاوس الهیه نشسته چه آن که در کانال آب می خوابد. همه و همه از نگون بختی خود می نالند. همیشه نکته ای برای غر زدن دارند.

دانستن همه این ها باعث می شود که غر زدن و افسوس گذشته و حال را خوردن را کنار بگذاری و کاری برای نجات خودت بکنی.

بلند شو و خودت را از این منجلاب نجات بده. سعی کن از زندگی بیشتر لذت ببری، شاید همین زیاده خواهی انسان است که موجب شوربختی اش می شود و ذهن و روحش را آشفته می کند. 

مسلما مادیات لذت های فراوانی دارند، پول و عیش و نوش و خوشگذرانی و ریخت و پاش قطعا خوشحالی می آورد ولی  نکته اینجاست که این لذت ها فانی و زودگذر هستند. این ها را داشته باش ولی برای شاد بودن و لذت بردن از زندگی، تنها به این ها تکیه نکن چرا که بالاخره روزی پشتت را خالی می کنند و خواهی دید که همه این خوشی ها دود شدند و به هوا رفتند و چیزی ازشان باقی نماند. 

"این لذت های بی حد و حصر، پایانی خشن نیز خواهد داشت"

پس چه کنیم که از زندگی لذتی واقعی ببریم؟ 

در این جا چند مورد مهم که به ذهنم می رسد را بیان می کنم. 

  • در کتابی می خواندم که شادی واقعی زمانی نصیب آدم می شود که به دیگری کمک کند. یاری رساندن به افراد دیگر بدون چشم داشت، روح آدم را جلا می دهد. احساس می کنی که در این جهان کمی مفید هستی و بار رنجی از دوش کسی برداشتی. قطعاً بهترین حس است. مهم این است که در مقابل انتظاری نداشته باشی، ترجیحا گم نام کمک کن تا دیده نشوی و از کرده ی خود مغرور نشوی. بدانی کمک تو تنها قطره ای کوچک در دریایی بی انتها است.  
  • بَری شوارتز، روانشناس در سخنرانی با عنوان "تناقص تصمیم گیری" حرف های بسیار جالب و مهمی حول محور "موضوع تصمیم گیری و تنوع انتخاب در دنیای امروز" می زند. سپس درباره ی کلید شادمانی و رضایت در زندگی سخن می گوید و آن را قناعت می داند. او معتقد است در دنیای امروز که با تبلیغات برای مصرف بیشتر، محاصره شدیم، کلید آسایش و خوشبختی ما قناعت است، محدود کردن انتخاب ها، از تنش و اضطراب روزمره ما می کاهد این لزوما به این معنا نیست که زندگی تهی دستانه و بی کیفیتی را در پیش بگیریم. بلکه منظور این است که باید از نیازهای واقعی خودمان آگاه باشیم و بدانیم که لزوماً داشتن فلان کالا و پر کردن خانه مان از آن (به این شدت که در تبلیغات می بینیم) ما را خوشبخت نمی کند بلکه رنج بیشتری به ما می دهد. پس بهتر است برای آرامش خودمان، انتخاب های آگاهانه، باکیفیت و بر اساس نیاز واقعی مان داشته باشیم.
  • برایم مسلم است که داشتن تعدادی (حتی یکی دو تا) دوست خوب بسیار برای سلامت روان انسان واجب است. دوست خوب یعنی دوستی صادق، دانا و شنونده، کسی که در غم و شادی همراهت باشد. مسلماً در اطرافیان ما معدود دوستانی چنین هستند. پس باید قدر این دوستان را بدانیم. می توان با صد نفر آدم دوستی سطحی داشت و هیچ عمق و کیفیتی از آن دوستی ها کسب نکرد، می توان هم با چهار پنج نفر دوستی عمیقی و با کیفیتی داشت که از وقت گذرانی با آنها لذت ببرید و لذت بدهید. 

فعلا این سه مورد به ذهنم رسید. شاید بعداً نکات دیگری اضافه کردم. دلنوشته ای بود برای کم کردن ملالت این روزهایم.

the evpatoria report - taijin kyofusho

امروز ساعت هفت و چهل از خواب پریدم. به سرعت لباس پوشیده در عرض یک ربع خودم رو به کلاس رسوندم. 

تمام حرف هایی که توی ذهنم بود فراموش شد. ولی چه بود؟ همین کلماتی که جز پر کردن سطور فایده ای ندارند. 

تمام روز در رویا سپری کردم. فکر پول رهایم نمی کرد. پول چقدر زندگی ما را به خودش وابسته کرده. 

دنیا بس بی عدالت است. همانطور که من با کفش چهارصدهزارتومانی از کنار ظرف آشغال رد می شوم ، پسری نوجوان که باید در حال بازی و تفریح با همسالانش بود، تا کمر در سطل زباله خم شده و به دنبال یک تکه آشغال باارزش می گردد.

همین الان که در تخت خواب گرم و نرمم دراز کشیده و با شکم پر به تنهایی ام فکر میکنم، آن بیرون دحتربچه ای با شکم گرسنه و با یک پتوی کهنه ی نازک غرق خواب شده و رویای یک غذای گرم را می بیند. 

واقعا که از بی عدالتی و پوچی، این دنیا چیزی کم ندارد. 

توی دنیایی زندگی می کنیم که سکوت و آرامش، چیزهای گرانقیمتی هستند.

پول خوب باید براشون بدی.

فکرش را بکن گاهی فکرهایی از ذهن آدم می گذرد که هرگز جایی نوشته نمی شوند. کسی آنها را ثبت و ضبط نمی کند. یک فکر از ذهن من یا تو می گذرد و دود می شود و به هوا می رود. 

امروز ساعت 11 ازخواب بلند شدم. کرنفلکس خوردم صبحانه و فلاکس چایم را درست کردم و به اتاقم آوردم. شروع کردم به گوش دادن خبر دویچه وله... درباره مادرترزا بود. کمی در همان حین اینستا را چک کردم و هشتگ مادرترزا را دیدم. گفته بود اگر آدم ها را قضاوت کنید دیگر راهی برای عشق ورزیدن به آنها نمی ماند. رفته بود هند که بدبختی مردم را می بیند و زندگیش را وقف کمک به آنها میکند. بنیاد نوع دوستی راه می اندازد و به افراد درحال مرگ دلداری می دهد. شاید هزارتا ترزای دیگر هم بیاید این جهان بهتر نشود. خبر می گفت که او علاوه بر طرفداران بسیار، منتقدانی نیز دارد که عقیده دارند ترزا هندوها را به دین مسیح درمی آورده تا مسیحیت را در هند گسترش دهد. حالا گیرم که آره... شاید مهم ترین کارکرد دین همین باشد که یک سری انسان را از بدبختی و فلاکت نجات دهد. داشتم فکر میکردم اگر متولیان مذهبی کارشان این بود که به فقرا و ضعفا و آسیب دیدگان یاری کنند، دنیا چقدر جای بهتری بود. اما یاد گرفته اند که مردم را چوپانی کنند و آنها را بدوشند. همین. مردم بی نوا... .

گشنه م بود.. قارچ و تخم مرغ درست کردم با سبزی خوردم. خبر آمد که تخم مرغ گران می شود. دانه ای 420. بازهم مردم بی نوا. یاد بچه افغانی به نام محب الله افتادم که روی پل می نشست، در سرما و گرما و باد و طوفان.... با یک ترازو. عاشق تخم مرغ بود. در نقاشی هایش خانه ی رویاهایش جعبه ای پر از تخم مرغ داشت. از این به بعد احتمالا کمتر تخم مرغ خواهد خورد. 


برای تولد


عریان، خیس و گیج از ناکجاخرابه با کله افتادی روی زمین. تا چند سال خودت را به یاد نمی آوردی. خواستند به یادت بیاورند، به حرف آمدی، ولی همیشه گیج. زمانت شروع شد. دنیا را از چشم کوچک خودت دیدی. گاهی آفتاب ندانسته روی پوستت تابید، گاهی هم تصادفاً تاریکی بر وجودت سایه افکند. نور بود، تاریکی بود، حق انتخاب داشتی و گاهی نداشتی. همه ی دنیا را درون خودت احساس می کردی  سنگینی ش، سبکی ش. با این که تو فقط نقطه ای بودی پرت شده در گوشه ای از بی نهایت. خودت را جدی گرفتی، مهم شدی برای دنیایی که اندازه اش از نوک سوزن کوچکتر بود. گاهی بیشتر خندیدی، گاهی کمتر گریستی. خنده ها عمرشان کوتاه بود، پس بیشتر خندیدی. گذران زمان بیشتر به تو می خندید. اما هنوز چهره ات شاداب بود، دستانت شکوفا، قدم هایت محکم. قدم هایی برای طی کردن فقط چند میلیمتر. ولی حرکت از سکون بهتر بود. جاده را بارمق و بی رمق پیش می رفتی. کسی حواسش به تو نبود. تو نقطه ای بودی روی خطی بی انتها. هنوز گاهی تاریکی و ترس وجودت را فرا می گرفت، اما کورسوی نوری در اعماق وجودت، امیدبخش تو بود. نور را جلوی پایت می انداختی، فقط تا شعاع یک قدم معلوم بود. فقط به شعاع یک قدم. حس هایت قوی تر می شد. رنج بیشتری می کشیدی، اما باز لذت بیشتری هم می بردی. اما هنوز گیج بودی. حس ها در درونت بی نهایت بودند. با هر قدم حس جدیدی شکوفا می شد. تجربه ای جدید. تو همان نقطه ای بودی که تجربه کسب می کردی. احساس می کردی دنیا را با همه تاریکی و روشنیش درونت داری. اما راهت تا شعاع یک قدم روشن بود، قلبت می تپید از هیجان از نومیدی از شعف. تنها تنها تنها بودی. تنهای ازلی و ابدی خود تو بودی. خودت خدا بودی. جهان خالی از معنا بود. آرام می گرفتی گاهی اگر دستی مهربان بر شانه ات می زد. غرق می شدی در لذت فراموشی ولی تنها تنها تنهای ابدی بازهم تو بودی. مهم نبود، تکیه می کردی به لحظات شکوهمند یکدلی، به اوج انسانیت دست می یافتی. رنج و شادی را به اشتراک می گذاشتی. زیبا بود، هنر را آفریدی. آفریدگار احساس خود شدی. عاشق شدی، شاعر شدی. نور درونت شعله ور شد. نقطه ای درخشان بودی اما هنوز پرت شده در گوشه ای از بی نهایت. گیج و مست عشق ورزیدی، شعرهایت موسیقی شدند، به ضرب آن رقصیدی. رقصی چنین میانه ی میدان. آرزو متولد شد، امید جان گرفت. گوشه ای از جهان تاریک را روشن کردی با عشق با عشق با عشق. دست به خاک افتاده ای را گرفتی، برخاست، اشکی از گونه ی کسی زدودی، لبخندی بر لبی نهادی، جهانت روشن تر شد... اما هنوز هم گیج بودی. داستانت هنوز ادامه دارد، باید پیش روی به شعاع یک قدم آهسته اما هنوزم گیج... همین.

یادداشتی به مناسبت تولد خودم نوشتم، تقدیم به همه ی انسان های زمین.


این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

hello
is it the correct way?

همه ی برق طلایی که روی آب دریا می درخشه 

طلای نابه

باور نکن چیزایی رو که قبلا بهت گفتن


صخره های کنار دریا 

مردای پیر و خسته ای ان که فقط شبا بیدار میشن

وقتی تاریکی همه جا رو میگیره


ستاره های آسمون

الماس خوش تراشن

که برق ماه افتاده توشون


باور نکن بقیه چی میگن

بذار هرچی میخوان بگن


هر عروس دریایی 

دختر کوچیکیه توی لباس شفاف

که بی حواس و سر به هوا می رقصه


تو نبین که دیگران چی میگن

باور کن چیزی که توی قلبت می گذره


درخت ها یه روز آدمای بخشنده ای بودن

که سبز شدن

سر به آسمون کشیدن

سینه شون پر از پرنده

هواشون پر از آواز

و هر نفسشون زندگی بخش 

....


نگاه کن همه این ها رو

میشه بهتر بود

حتی بهتر از چیزی که نشون میدی

خیلی بهتر


بذار وقتی رازت و فاش می کنی

همه از زیباییت خیره بمونن

بذار قلب سرخ

رگ های پر شور

و روح قشنگت رو ببینن


چون تو باور نکردی

هرچی دیگران گفتن


این همه قند را از کجا می آوری؟ بلند بالا

دهانت چطور این همه خوش صدا شد

گلویت چگونه انقدر شیرین؟


بگو کجا خوابت می برد زیبا؟

بال کدام فرشته در آغوشت میکشد؟

شازده ی خندان من

با آن پیرهن سفید خوشبو

بالای کدام قلعه خانه داری؟

هر صبح کدام منظره های آبی را می نگری؟

کدام رویای طلاییت را در بر می گیری؟


لبخند شکرینت قلب کدام الهه ها را می دزدد؟


چشمان روی کدام دشت های سبز خیره می شود؟


بگو ای شازده ی کوچک

کی به سیاره من می آیی؟

هر جاده ای آرزوی گام های تو دارد

هر روباهکی آرزوی رام شدن با تو دارد


رامم کن 

یادم بده 

چگونه دوستت بدارم

چگونه بخندانمت

چگونه دوستت شوم

زیر ستاره ها به قصه هایت گوش کنم


بیدارم کن

توی آینه نگاهم کن

دستم را بگیر

توی یک صبح مخملی

مستم کن با بوسه ات...حواسم را پرت کن صدایم بزن



جایم بگذار توی سرزمین عجایبت

بعد به دنبالم بیا 

بگذار به سرزمین عجایب خودم ببرمت

بگویم چیزی که نشنیده ای

نشانت دهم چیزی که ندیده ای

بشناسمت چیزی که نمی دانستی


آشنای دنیایم شو

آشنای تمام دنیای من شو


once in a blue moon

به مهتاب نگاه کردم، شاید او هم نگاه کرده باشد.

صبحانه با فرشته

 روی سینه ی خروشانت که می افتم 

روی عطر تنت که که نوازش می کنم

توی بهشت آغوش تو که که پرت می شوم

تنت که در بازوانم بی حال می شود

و صدایت گوش خانه را می نوازد

و بوسه هایت که زبانم را ناتوان می کند

.

.

.

صبحانه با تو یعنی طلوع خنده خورشید

صبح با تو یعنی طعم گس نفس های خواب آلود

صبحانه با فرشته یعنی آرزویی رنگین دقیقا در دستان تو

.

ما همسفرانی بودیم راه هایمان جدا..بی هم ولی با هم

هزار فرسنگ فاصله را زدوده بودیم با خنده ی عشق

فاصله خسته شد.

.

.

.

صبحانه با تو ...پس از شبی بی خواب

و صبحی که با چشمان تو طلوع می کرد

و آغوش محکمت مرا از پشت هوادار بود در سفر شب..

نوازش انگشتانت مسافر تن من شدند، مسافرانی سرخوش و سردرگم

.

.

.

صبح دوباره شب شد.. شبی  بی تو مثل همه شب های دیگر

قلبم تپید از دوری ات

فاصله منزل کرده و نمی خواهد خداحافظی کند

قلبم پیش تو جا ماند

ای پرنده ی خوش پرواز زرد که در آسمانم می درخشی

هر روز 

هر روز

هر روز

صبح

صبحانه بی تو ولی با تو !

کم رمق است از هجوم خاطره

کاش می شد فاصله را با همین دستانم راهی دیارش کنم

و تو را باز گردانم

توی رخت خواب آبی عشق

بیاسایم اندکی زیر صدای نفس هایت

زیر نوازش دستانت

.

.

.

زندگی گاهی به تو فکر می کند

گاهی

و آن زمانی است که صبحانه با فرشته نصیبت می کند

ولی فقط یک بار

روی آن سینه ی پر شور می فتی

یک بار

صبحانه با فرشته یک بار

خنده ی خورشید هم یک بار

.

.

.

نامم را صدا بزن 

تا برای تو لبخندی ارمغان بیاورم

تا همه ی غم هایت را باطل کند

نامم را صدا بزن فرشته من

صدای تو گوش نواز است

حلق تو شیرین است

مرا به سوی خودت ببر

و در جاده های خودت گم کن

مرا جا بگذار توی دشت سینه ات

مرا سوار بر اسب های پرحرارت دشت بی انتهای تنهاییت کن

مرا بشناس

به من بنوش 

از آن آب حیات لبانت

بوسه هایت معجزه می کنند

مثل در آمدن آفتاب پس از ستاره

بوسه هایت غرقم می کنند

.

.

بگذار آرام بگیرم، جاودانه شوم در لحظه ای که جهان و آغوشت یکی شدند

قلبم از عشقت فریاد می کشید

لبانم گمشده ی خود را دوباره یافتند

بگذارم

توی قلبت

برای همیشه

ای خورشید خندان من

صبحانه با تو 

بهشت است

یادم باشه برای حفظ کردن لغات، صدامو ضبط کنم...خیلی فکر خوبیه

از روی کتاب لغات تافل یک کلمه + یک جمله با اون کلمه

هوا خوب است

گلایه ای نیست

من در راهم اینبار.. راهی از آن خودم

راهم را می سازم.. سنگ به سنگ

راهی از آن خودم 


حس نوجوانی دارم

حس خلاقیت و آفرینش

حس دروازه های طلایی بهشت

 کلیدواژه ی این روزهایم «زیبا» است



امروز اصلا مثل جمعه نبود انگار دوشنبه بود مثلا. خاطره ها کم کم محو میشن. راهی نیست. همه چیز سمت جلو میره و راه برگشتی نیست. 

دوستان زیادی از دست داده ام. آدمها آمده اند و رفته اند تند تند. منم نگاه کردم. 

نسبت به چند ماه پیش جایگاه بهتری دارم از نظر خودم. کاراییم رفته بالاتر. وقت برای تلف کردن نمونده. تمام وقتام تموم شده. حالا وقت کاشتنه. باید بکارم تا فردا درو کنم.

کابوس رستاخیز

من، مرضیه، متین و نازنین و بچه های دیگر توی دانشگاه کاشان بودیم.تابستون بود. نازنین موهاش رو بلوند کرده بود و رژ گونه ی نارنجی رنگ مدل عجیبی زده بود. محل نمی گذاشت. دانشگاه خیلی مجلل تر و سبز تر بود و بچه ها آزادی بیشتری داشتند انگار. پشت دانشگاه رفتیم که از اونجا بیابون سمت راست دانشگاه معلوم بود. کنار بلوار بازی می کردیم و چرت و پرت می گفتیم و می خندیدیم. یک دفعه صدای زوزه ی سگ ها و شغال ها بلند شد. نگاه کردم از دور، چندین شغال و سگ قهوه ای رنگ از دور دیدم که همگی روی تپه ها جمع شده بودند و زوزه می کشیدند. پرنده ها با جیغ و سروصدا توی آسمان پرواز می کردند . ابر همه ی آسمون رو گرفته بود. کم کم متوجه شدم که زمین لرزید . به بچه ها گفتم پناه بگیرند. جامون امن بود چون توی فضای آزاد بودیم. زلزله شدیدی همه جا رو لرزوند و بعد از چند ثانیه زمین رو زیر و رو کرد. دوباره یک زلزله دیگر اومد و ما باز هم پناه گرفتیم و مشکلی نبود. ساختمان دانشگاه سالم و محکم سر جاش بود و کسی آسیب ندید. به خودمان آمدیم و دیدیم که هوا تاریک شد و ستاره ها به سرعت توی آسمون پیدا شدند. اول فکر کردم چه منظره قشنگی است اما بیشتر دقت کردم دیدم شهاب سنگ های سرخ دارد از آسمان می بارد. سریع فرار کردیم داخل زیر زمین دانشگاه. باد شدید شروع به وزیدن کرد درخت ها و ماشین ها رو از جا می کند و مثل تکه کاغذی به اطراف پرت می کرد. هیچ چیز دیده نمی شد تمام آسمان خاک خالی شده بود. ناگهان باران شدیدی شروع شد. شدیدترین بارانی که تا به حال دیده بودم . آب با فشار از آسمان می ریخت روی زمین و باد شدید همه چیز را در هم برهم کرده بود. یک دفهه باران به تگرگ هایی به اندازه توپ تنیس درآمد و شدیدا شروع به بارش گرفت. تگرگ هیچ چیزی را سالم روی زمین نمی گذاشت. داخل زیرزمین همه نگران و وحشت زده بودند. من هم دعا می خواندم. سعی می کردم با مادرم تماس بگیرم ولی نمی شد. هر شماره ای که می زدم غلط بود. آخوندی در گوشه ای نشسته بود و دعا می خواند. معلوم بود که چیزی مثل قیامت در شرف وقوع بود. زمین زیر و رو شده بود. دوباره دم در رفتم. ادیب وحشت زده آن جا ایستاده بود و بیرون را نگاه می کرد. ناگهان بارش تگرگ تبدیل به بارش برف شدید شده بود. ما که لباس تابستانی تنمان بود ناگهان سوز سرمای خشک کننده را حس کردیم. همه جا تاریک بود و صدای غرش خرد شدن وحشتناکی از بیرون می آمد. شروع کردم به خواندن دعاهای آخرم و توبه کردن... همه ش آرزو می کردم که این یک رویا باشد ولی بسیار واقعی بود. وقتی بیدار شدم نفس راحتی کشیدم.

امسال واقعا سرم شلوغ است مشغول نوشتن پایان نامه م. تمام روز در کتابخانه می گذرد. امیدوارم زودتر تمام شود. 

شاید خاطره را هیچ وقت نتوان بازگرداند. شاید همیشه وظیفه ما این بوده که خاطره جدید بسازیم. بسازیم و کنار هم بگذاریم. بعدها به آن ها فکر کنیم و آه بکشیم برایشان. اشک شوق بریزیم از یادشان.

اگر بخواهی رفته ام

بوی گرم تن غریبه ت را

چند دقیقه ای فرصت بده

فراموش کنم.


آه امان از این حافظه ی‌ بویایی من

که حمله می آورد با خاطره

هر ساعت که بخواهد.


آنجا بود که فهمیدم چه گم کرده ام.

* بدها همیشه تنها می مانند. ته جاده یک مشت از بدها را میبینی که خوب ها جایشان گذاشته اند. چه غمگین اند این بدها اما همیشه گفته اند ما خوبیم، شادیم. ما تنها نیستیم. ما شب ها در تنهایی خود نمی گرییم. نه ما کسی را احتیاج نداریم که برای ما دلش تنگ شود یا اصلا بخواهد ما را. 

ولی برای خودشان، توی‌دل خودشان گریه می کنند...زیر آن صورت خندون...نه من واقعا نمیخواهم بد باشم. من توی بدها افتاده ام یک کله. توی تنهایان. آسمان هم از ما خوشش نمی آید. پرنده های کوچولو که معصومانه جیک جیک میکنند از ما بیزار اند. آن ها دنبال آدم های خوب می گردند ...کسانی که دانه می دهند...تنها نیستند. 

ما بدها حتی از خودمان هم بدمان می آید. نه دست خودمان نبوده است که بد شده ایم. نه... اما آنقدر مغرور هستیم که هیچ وقت دست برای کمک دراز نکنیم.

 بدها لااقل هم دیگر را دارند...اما چه داشتنی؟ همه ش زخم و آزار. عادت رهایمان نمیکند. باید بد باشیم، بد بخواهیم. آره شاید یکی از مصائب ما بد خواستن است. چیزی را میخواهی که نباید. نمی شود و هزار جور دردسر دیگر. تنهایی ، سراغ خوب ها می روی اما آن ها به تو احتیاجی ندارند. چه کسی عاشق بدی های تو خواهد شد؟ آن ها تنها نیستند...آن ها درک نمیکنند تو را...که بدی ها هم میتوانند خوب باشند گاهی. اصلا برای چه باید بخواهیم جدا کنیم این دو را از هم؟ چقدر جدایی آخر؟؟

چقدر تنهایی؟ 

نه به من بگو خوب من...چرا آمدی دنبالم؟ چرا خوب بودی با من بد؟ خوبی نصفه نیمه که خوبی نیست. بدی هم از آن معصوم تر است. چیزی فرا .... 

گاهی فکر میکنم نکند خودم هم همین کار را کردم. همین کار را به دیگران؟

چه غمگین... کاش من هم جزو خوب ها بودم. کاش کارما با من کمی رفیقانه تا می کرد.


* مردی‌ از کوچه مان رد شد. زیر دوربین های مداربسته بوسیدمش برای اولین و آخرین بار... مداربسته اشکش چکید و بوسه ی ما را برای همیشه ثبت کرد. دستم رها شد و تاریکی مثل همیشه همه جا را گرفت. آن مداربسته قصه های عاشقانه ی‌ مرا ثبت می کند که چه بشود نمیدانم. میخواهد بگوید چه نمی دانم. شاید به داستان های‌ درام سانتی مانتال من علاقه مند است. 

دستم رها شد. توی زمین و آسمان معلق...چون هیچ کدام خوششان از دست بدها نمی آید. در حال خونریزی دستم را برداشتم و به خانه بردم. برای پاک کردن اشک ها لازمش داشتم...

این سؤال های تو هیچ گاه دست از سر من بر نمی دارند...

جنگل

تو‌ی سرت جنگل میشود. پر از حرف های گنده و ریز که به هم می پرند، از سر و کول هم بالا میروند. زیر اعماق این تنهایی شیرجه می زنی، وقت کم است.

دیگر بزرگ شده ای راهی نیست. تمام شد. باز شروع تازه... چطور واقعا هر بار برمی خیزی  بعد از هر سقوط. آره ممکن است.

راهی نیست جز همین که جلو تر بروی. توی کله ت نه، هیچی نمی گذرد. نمی دانی اصلا چه میخواهی از این همه تنهایی این همه زندگی.

رفته ای ، جا گذاشته ای...صورت ها سرد...بی حس. همه جا پر از غریبه های غمگین است. تو هم یکی از آن ها. توی رخت خوابت غلت می زنی، خوابت نمی برد. 

اه، زودتر تمام شو دیگر...تاب ندارم. همیشه منتظریم یک اتفاق تازه بیافتد. منتظر کسی دیگر هستیم...چیز دیگری ...هر چیزی غیر از خودمان. که راه بیافتد و ما را هم با خود ببرد. همیشه ترسیده ایم از تنهایی مان. و توی دل، و به همدیگر گفته ایم نه ، نمی ترسم. اصلا چرا ترس؟ 

می گذرد....همین. و ما هم حالی نداریم. 

این قطار...خود را به آن سپرده ایم. هر جا ما را ببرد. راه همان راه یک طرفه است. 

حرف ها پر از خزعبلات. میخواهم زودتر تمام شود این آهنگ. 

انگار قرار نبوده ما باشیم...کسی به کفشش هم نیست که ما هم هستیم. تقصیر خودم است. روزی ده بار به خودمان می گوییم ولی چه فایده... روز و شب همان است که هزار سال پیش بود. شاید خیلی ها شبیه من همین سطرها را اندیشیده اند یا نوشته. چه فایده.

کاش حرفی تازه بزنم. 

نه، ما هیچ وقت بلند نشدیم، هیچ گاه برنخاستیم. همیشه گفتیم بیخیال... و آن ها که نگفتند بیخیال رفتند و ما را این پایین گذاشتند. آره حق مان همین است. ما که هیچ وقت نخواستیم چیزی را... آن طور خواستن که برای آن جانت را بدهی. نخواستیم. 


حالا باید چه کرد؟ این ساعت هایی که میگذرند تند تند... می روند. همه شان می روند و ما می مانیم بدون هیچ حوضی حتی.

حوض مان هم رفته است، ناامید شد از ما و ترکمان کرد. ما را تنهایمان گذاشت با خودخواهی هامان. با بی انگیزگی هامان. من چرا نکندم از این قعر؟ 

من چرا اینجا هستم؟ قرار نبود...این جا نباید باشم.

توی این جنگل... که خودم هم بخشی از آشفتگی سیستماتیک آن ام. خودم هم به بقای آن با کمال میلم کمک می کنم...برای بقای این آشفته بازار کار می کنم.

یک کسی بود...اگر. آره...همیشه چشمم به در است، یک کسی غیر از خودم.  آن ها بوده اند آمده اند...پیشنهاداتی روی میز گذاشته اند اما باز هم مانده ام. خودم ته این چاه را انتخاب کردم. خواستم به جنگل کمک کنم. خودم خواستم و ماندم. وقتش نیست که چیز دیگری بخواهم؟ چیزی برعکس؟ شاید بشود. امتحان نکرده ام. نه همه چیز آسان به دست نمی آید...غلط است.


تا تو نبوده ای معنایی نبوده است،

حافظه قد نمی داده است،


شاید آنکس که در ذهن من است، تفاوت می کند، زمین تا آسمان با تو.


شاید من عاشق خود هستم، شاید تویی وجود ندارد

این همه تکاپوی من از کجا می آید؟


سیزیف شده ام؟ 

برای بار چندم تو را به دوش می کشم؟


تو سنگی

من آب


چگونه آرام باشم؟

با تو وضعیت نامعلوم است...تعویقی که در کابوس اتفاق می افتد.

الان احساس خوبی دارم چون دیشب خواب تو را دیدم. برگشته بودی آمده بودی خانه ما چقدر حرف برای گفتن داشتیم. وقت زیاد داشتیم. رنگ هایت توی خواب به همان قشنگی بودند. انگار تمام شده بود دوره تنگی و بی آزادی. چه عجیب آمدنت به خوابم روز من را میسازد.

باز هم تشریف بیاور. 


عصر روز معمولی

پریروز توی مترو تهران-کرج نشسته بودم روبه روی دختری 24-25 ساله با مانتو و مقنعه. کلاسوری در دست داشت و داخل آن کاغذی با سربرگ«دانشگاه جامع علمی-کاربردی» بود. زن های فروشنده ی مترو جنس های خود را با شور و شوق تبلیغ می کردند و به نمایش می گذاشتند. دختر 24-25 ساله آهی کشید و گوشی موبایلش را از کیف بیرون آورد. شماره ای را گرفت ولی آنتن نبود و تماس برقرار نمی شد. بعد از چند بار شماره گیری بالاخره آنتن داد ولی باز هم قطع و وصل می شد. از حرف هایش با گوشی معلوم بود که با یک همکلاسی دختر صحبت می کند. مضطرب بود. اولین چیزی که گفت این بود: «خواهشاً اون حرفا بین خودمون بمونه یه وقت کسی نفهمه.» 

گوشی اش باز هم آنتن نمی داد و چند بار حرف هایش نصفه نیمه ماند و دوباره شماره می گرفت. تماس که برقرار شد او بلند بلند حرف می زد:«....ببین من نمی دونستم این قدر از نزدیک فرق بکنه رفتاراش....آره به من گفته بود دیگه دوسش نداره و می خواد طلاقش بده به خاطر من....خوب پس چی؟ اگه دوسش نداشتم که تا حالا باهاش نمی موندم....هرچند تحمل این اوضاع خیلی سخت بود...»

وقتی حرف هایش تمام شد گوشی را داخل کیف انداخت. در حالی که لب هایش را می جوید از پنجره بیرون را نگاه می کرد. هوا آلوده و پر از غبار بود. گفتم: «هوا خیلی آلوده ست.» گفت: «آره همه ی این ها به خاطر نیروگاه هسته ایه که ذراتش پخش میشه. اینا که به مردم نمیگن، استاد ما می گفت با این همه آلودگی که الان هست دو سه سال دیگه همه مردم سرطان می گیرن و می میرن. ما هم دوسه سال دیگه می میریم. من که می خوام از این مملکت برم. تا نمردیم بریم.» 

به کرج رسیدیم پیاده شد. 



روال ترافیکی در ذهن من-1

مدتی است که سعی می کنم به یاد بیاورم که در 5-6 سال گذشته چه کرده ام و چه اتفاق هایی برایم افتاده و چه بر من گذشته است. فکر کردم که چه کارهایی انجام دادم و چه کارهایی انجام ندادم. اگر فلان کار را می کردم چه می شد و بر حال الانم چه تأثیری می گذاشت. توی کتاب ها خوانده ام که هر کس در سنین جوانی (درست تر بگویم: در هر سنی حتی کهن سالی) امکان دارد به این فکرها بیافتد. با این ایده خودم را دلداری می دهم که «طبیعی است، نگران نباش، حتی موفق ترین آدم ها هم روزی همچنین دغدغه هایی داشته اند » . مرحله ای از زندگی که انگار قرار است نقطه ی عطف زندگی ات باشد. یک چندراهه؛ که باید از میان راه های مختلف یکی شان را انتخاب کنی. انتهای هیچ کدام هم معلوم نیست یا به ظاهر معلوم است

به این می اندیشم که آیا بی انگیزگی و تنبلی به سراغم آمده است؟ قرار است تا آخر عمر این گونه باشم؟ نکند روزی حسرت جوانی ام را بخورم؟ آیا ممکن است بلاتکلیفی ای که الان به نظرم دچار آن هستم روی آینده ام تأثیر بگذارد؟ 

شده ام یک مادر یا پدر نگران برای خودم. از طرفی دیگر نگرانی هایم آنقدر برایم انگیزه ایجاد نمی کند که بلند شوم و کاری انجام بدهم. آیا در حال حاضر لازم است که کاری انجام بدهم؟ 

روزی چندین بار این سوال های متعدد از ذهنم می گذرند که مضمون کلی اکثر آنها این است: چه خواهد شد؟ و من به کجا خواهم رفت؟

یعنی ممکن است امسال چه اتفاقاتی بیافتد؟

باز به یاد گذشته هایم می افتم و بارها آنها را مرور می کنم.  یادم می آید که در دوران دبیرستان مخصوصا از سال دوم به بعد بسیار پر انگیزه بودم. تمام فکر و ذکرم درس خواندن بود. هیچ ذهن مشغولی دیگری نداشتم. درس هایم را با لذت می خواندم. دانش آموز متوسط رو به بالایی بودم و صرفا ً برای دانستن، درس می خواندم. درس هایی مثل عربی و ادبیات فارسی را که هم کلاسی هایم با بی حوصلگی و از سر رفع تکلیف می خواندند و نمی خواندند، من با تمام علاقه می آموختم. با کتاب های درسی ام وقت می گذراندم و مانند قصه ای جذاب آن ها را دنبال می کردم. تمام انگیزه ام یاد گرفتن بود. یادم می آید برای این که درس های کتاب تاریخ قطورمان را بهتر از بر شوم با حوصله ی فراوان کنار هر درس یک نقاشی یا کارتون کوچک می کشیدم که قصه ی تاریخی آن درس را به صورت مخفف در می آورد. کارتون های بامزه ای که باعث می شدند یادآوری درس های تاریخ برایم مانند یک تفریح باشد. با آن نقاشی هایی که برای کشیدنشان در حاشیه های هر صفحه از کتاب وقت زیادی صرف می کردم، کتاب جدی و عبوس تاریخ تبدیل می شد به یک کتاب کمیک استریپ خنده دار. اتفاقا جدیت درس و پادشاهان اخمو و ستمگر داخل کتاب، نقاشی های من را خنده دارتر می کرد.

برای هر کدام از درس هایم روشی از آن خودم داشتم که محوریت آن روش ها فقط و فقط آموختن و لذت بردن بود. اما کم کم بحث کنکور پیش آمد و «کار جدی شد». دیگر هم کلاسی ها به چشم رقیب به یکدیگر نگاه می کردند. اضطراب کنکور و «سال سرنوشت ساز» همه را مسخ کرده بود. من هم اضطراب داشتم اما نسبتا کمتر از بقیه هم کلاسی ها(شاید هم نه؟). سعی می کردم «با لذت آموختن» درس هایی مثل عربی و ادبیات و اجتماعی را همچنان ادامه دهم و تا حدی نیز موفق شدم. اما دیگر این درس ها صرفا ً برای آموختن نبود بلکه برای تست زدن، یک نمره بیشتر از بقیه کسب کردن و از دیگران جلو افتادن تلقی می شد. خصوصا ً اضطراب کنکور از آخر سال سوم دبیرستان شروع شد و معلم های پیش دانشگاهی همگی اهتمام تامی داشتند در تأکید بر کنکوری بودن ما دانش آموزان، و این که امسال سال سرنوشت ساز شما است و رقابت سختی میان شما وجود دارد. با همه ی هم کلاسی هایم در یک چیز مشترک شده بودیم: اضطراب کنکور و تب رقابت. دیگر نقاشی های حاشیه ی کتابم فقط برای حفظ کردن درس ها به کار می آمد و معنای خود را که برایم همان لذت بردن از آموختن بود از دست داد. همچنان آن ها را می کشیدم ولی دیگر روح نداشتند. صرفا ً جهت به خاطر سپردن برای سر جلسه کنکور.

آن همه اشتیاق من برای آموختن دیگر کمرنگ شده بود. البته هنوز لذت قبلی ام را از خواندن درس های عربی و زبان و ادبیات می بردم ولی برای سایر درس ها فقط تلاش می کردم که اشتیاقم را نگه دارم. همین اشتیاق ها انگیزه ی زندگی ام بودند.  و همین لذت آموختن ها بود که باعث شد رتبه ی نسبتا ً مناسبی در کنکور بدست آورم و نه چیز دیگر. من دوست نداشتم «خرخوانی» کنم و کنکور به ما گوشزد می کرد که تنها راه موفقیت شما در کل زندگی تان منم و باید به خاطر من به روش های من خرخوانی کنید. کنکور سخت مخالف بود که دانش را فقط به خاطر دانستن بیاموزیم.

یکی از سوال هایی که امروز از خودم می پرسم این است که که شد که من آن همه انگیزه و اشتیاق برای یادگیری را از دست دادم؟ آیا واقعا ً از دست دادم؟ چه کسی مسئول آن بود؟ شاید بتوان فکر کرد که کنکور و رقابت های احمقانه ی آن بود که تمام انگیزه ها و علایق من را با خاک یکسان کرد. قطعا ً عوامل دیگری نیز در این تخریب دست داشته اند از جمله عوامل درونی. اما الان برایم این سوال مطرح می شود که اگر کنکور نبود و ما بر اساس علایقمان راجع به ادامه تحصیل تصمیم می گرفتیم چه می شد؟ اگر آن رقابت ابلهانه ی بی ثمر که فقط استعدادها و علایق نوجوانان را به باد می دهد نبود چه می شد؟ (آیا واقعا ً کنکور چنین خاصیتی دارد؟)

نمی توان همیشه تقصیرها را گردن یک نفر یا چیز انداخت. شاید کنکور آنقدرها هم استعدادکش و نفرت-گستر( نفرت از درس و آموزش) نباشد؟ ولی قطعا ً تأثیر بسزایی در از بین بردن علاقه ی دانش آموزان به یادگیری دارد.

به هر حال امروز که تقریبا ً یک سال است که از دانشگاه فارغ التحصیل شده ام چنین فکرهایی از ذهنم می گذرند و اضطراب در دلم می اندازند. از این که چه بر سر انگیزه های من آمد. چه باید بکنم تا مغلوب سیستم های بزرگ تر نشوم؟ آیا ممکن است مغلوب نشوم؟

امروز نتایج کنکور ارشد آمد. مجاز شدم اما رتبه ام آنقدر خوب نشد. به قول یکی از دوستان: «فقط جهت رفع تکلیف کنکور دادم». منتظرم بدانم دوستم که سهمیه جانبازان دارد و مثل من اصلا ً نخوانده بود چه نتیجه ای گرفته است؛ مسلما ً نه نتیجه ای مثل من!

 

پ.ن1: برق خانه یک ساعت و نیم است که رفته و لپتاپم شارژ ندارد. بعدا ً این نوشته را ادامه می دهم.

 

پ.ن2: مهمان ها آمدند برق هم آمد.

پ.ن3: از نتیجه ی ارشد آن دوستم خبر گرفتم: غیرمجاز.

پ.ن4: یا خیلی وقت ها چیزها آن طور نیست که ما یقین می داریم. پس بهتر است جای شک را همیشه باقی بگذاریم.