خب میدانی مشکل تو چیست؟
بیا مشکلت را برایت در دو نکته خلاصه کنم. تا اولی را می نویسم امیدوارم دومی یادم بیاید. این دو نکته نسبت به هم خیلی مرتبط هستند و همپوشانی های زیادی دارند. هر چه فکر می کنم ریشه های یکسان بیشتری میان آنها می یابم.
1. زیادی فکر کردن (یا نکردن) در مورد یک مسئله
چرا این همه وقت صرف فکر کردن به یک مسئله میکنی؟ چقدر زمان اتلاف کردی تا بالاخره تصمیمت را برای انجام کاری گرفتی؟ این همه زمان لازم بود؟ این همه فکر کردن چه سودی دارد؟ فقط می خواستی مواجه با آنها را به تعویق بیاندازی... . اما این زیادی فکر کردن، مشکلات را بزرگ تر از آن چیزی که هست جلوه می دهد. کاه را کوه می کند.
2. بستن در به روی مشکلات و مواجه نشدن با آنها
برای چه؟ از ترس؟ نه واقعا از ترس نیست. از بی حوصلگی برای مواجه شدن با موانع و خارج شدن از محدوده ی آرامش خود. شاید از این که اگر قدم اول را برداری، قدم بعدی ات چیست. نکند سخت تر باشد؟ نکند که ببازی؟ آنها را پشت در گذاشتی تا فراموششان کنی. نه، با بستن در، مشکلات از بین نمی روند.
کجا گم شده ای؟ کجا متوقف شدی؟ شاید تنها اهمیت دانستن پاسخ این سوال این باشد که به خودت کمک کنی وگرنه نمی خواهیم گذشته ها را نبش قبر کنیم.
یا آیا واقعا متوقف شدی؟ یا تنها توهم خودت است؟
گیرم که متوقف شده باشی...مهم تر این است که چرا متوقف شدی؟ یا حداقل چرا این احساس را داری؟ مطمئنی که دو سه اتفاق خردی که در گذشته افتاده موجب به کشیده شدن این دیوار به دورت نشده؟ دیدی بازهم زیادی فکر کردی. مشکلات که نه، مسائل را برای خودت بزرگ کردی.