شاید یک روز هم تکلیف ما روشن بشود. روزی بیاید که به این روزها نگاه کنیم و بگوییم ای بابا عجب دورانی رو پشت سر گذاشتم.
زمانی بیاد که سر جایمان قرار گرفته باشیم و به داشته و نداشته مان نگاه کنیم و بگوییم این هم از این. دیگر روی روال افتادم.
ولی شاید نه. آن روز شاید هرگز نرسد، شاید هم رسیده باشد ولی نخواهیم آن را ببینیم. بالاخره شاید این سرنوشت همه آدم هاست که همیشه در وضعیتی معلق و ناراضی باشند. اگر آن را داشتم کمی خوشحال تر بودم. اگر این را داشتم یک ذره راضی تر بودم. این افکار مسخره انگار تا روز آخر با آدم اند. وقتی به روز نهایی برسی و شانس داشته باشی که آخرین فکرهایت را قبل از مرگ بکنی، حتماً خواهی گفت ای دریغا که زندگی مسابقه نبود. زندگی رقابت برای جلوزدن از بقیه نبود. زندگی همان لحظه بود که عشقم خندید یا من را خنداند. زندگی همان لحظه بود که بی اعتنا از کنارش گذشتم چرا که ترس و اضطراب نان شبم، سقف روی سرم و آینده ی نیامده و همه ی ناشناخته های زندگیم را داشتم. خواهی گفت دریغا از این زندگی پوچ... نباید این قدر جدی اش می گرفتم. نباید جوانی ام را هدر می دادم... نباید به حرف بقیه اعتنایی می کردم. باید آن زمان که پاهایم نای رفتن داشتند، جهان را می دیدم، با مردم مختلف دوست می شدم و خاطره های زیبا می ساختم.
احتمالا یکی از افسوس های همه آدمها این است که "کاش عقل الانم را داشتم..." یا "اگر عقل الانم را داشتم ... فلان کار را می کردم." ولی این افسوس هم کاملا بیهوده است. باید ببینی الان چه داری... با داشته های الانت و عقل الانت باید برخیزی و کاری به حال خودت کنی. کاری کنی که زندگی ات از بیهودگی بیرون بیاید. کاری کنی که گرفتار عادت و ملال نشوی.
خیلی ها از جمله خود من جامعه و اطرافیان و محیط زندگی و جبرجغرافیایی و تربیت غلط و غیره را مسئول بدبختی های خود می دانند. گیرم که حقیقت دارد و همه ی این عناصر در احوال بد مقصر و گناهکار هستند... بعدش چه؟ حالا که این را دانستی، نمی خواهی کاری بکنی؟ منظورم این است که بله درست فهمیدی، جهان از عدالت تهی است! همیشه همین بوده و همیشه انسان از وضعیت خود نالیده. چه آن که در پنت هاوس الهیه نشسته چه آن که در کانال آب می خوابد. همه و همه از نگون بختی خود می نالند. همیشه نکته ای برای غر زدن دارند.
دانستن همه این ها باعث می شود که غر زدن و افسوس گذشته و حال را خوردن را کنار بگذاری و کاری برای نجات خودت بکنی.
بلند شو و خودت را از این منجلاب نجات بده. سعی کن از زندگی بیشتر لذت ببری، شاید همین زیاده خواهی انسان است که موجب شوربختی اش می شود و ذهن و روحش را آشفته می کند.
مسلما مادیات لذت های فراوانی دارند، پول و عیش و نوش و خوشگذرانی و ریخت و پاش قطعا خوشحالی می آورد ولی نکته اینجاست که این لذت ها فانی و زودگذر هستند. این ها را داشته باش ولی برای شاد بودن و لذت بردن از زندگی، تنها به این ها تکیه نکن چرا که بالاخره روزی پشتت را خالی می کنند و خواهی دید که همه این خوشی ها دود شدند و به هوا رفتند و چیزی ازشان باقی نماند.
"این لذت های بی حد و حصر، پایانی خشن نیز خواهد داشت"
پس چه کنیم که از زندگی لذتی واقعی ببریم؟
در این جا چند مورد مهم که به ذهنم می رسد را بیان می کنم.
فعلا این سه مورد به ذهنم رسید. شاید بعداً نکات دیگری اضافه کردم. دلنوشته ای بود برای کم کردن ملالت این روزهایم.