شاید لازم بود هفت سال بگذرد تا حرف هایی که آن زمان به من میزدی را درک کنم. آن حرف ها آن زمان به نظرم بسیار کج و معوج و بی قواره می آمدند. با خود می گفتم چرا این حرف ها را میزند، چرا باورشان دارد؟ اما حالا همان ها به گوشم موسیقی گوشنواز و به جایی هستند که هر سطرش و هر سازش به ترتیب بسیار زیبایی قرار گرفته اند.
چرا انقدر زمان لازم بود بود تا بفهمم؟ چرا زبان تو، آهنگ صدای تو به نظرم نامفهوم و ناستودنی می آمد؟
همیشه بعد از مدتی دچار ملال شدم... از دیگران از اشیاء از آرزوها. هر چه به آن رسیدم برایم بی مفهوم شد... همه چیزهای دنیا به پشیزی نمی ارزند، هیچ چیز ارزش ندارد. تنها و تنها همین لحظه ای که می خندی اهمیت دارد. لحظه ای که نه لبهایت بلکه چشم هایت می خندند. برای به دست آوردن آن لحظه لازم نیست زیاد تلاش کنی. آن مثل دیگر مادیات این دنیا نیست. آن لحظه یک باره به نزد تو می آید نمی دانی از کجا و چگونه.
شاید تو راست می گفتی. من چنین بی وفا بودم شاید حال تو را الان بهتر درک می کنم. می توانم به تو حق بدم ولی هنوز این حس تو را این حس خودم را درک نمی کنم که از کجا می آید. اگر منشأ آن را پیدا می کردم نابودش می کردم. ممکن است یکی از ریشه هایش بی محبتی باشد. چیزی که باعث می شد تو از ناراحتی تمام پول هایت را پاره کنی و حالا من تمام شب خواب های زشت ببینم. دیدی بالاخره من و تو یکی شدیم همانطور که دوست داشتی. به یک مرحله رسیدیم. ولی زیاد خوشحال نباش. واکنشی که من نشان می دهم بسیار تفاوت دارد با اعمال تو. تو به خودت روزها آسیب می زدی اما من شاید چند ساعت ناراحتی بکشم و به این دنیا و آدم هایش لعنت بفرستم و بعد یک آلبوم موسیقی را مثل آب روی آتش خشمم بریزم و همه چیز را فراموش کنم تا دفعه ی بعدی.
ولی راست می گفتی : احساس تنهایی وقتی کسی کنارت هست یا قرار است باشد، دشوارترین وضعیت دنیا است. از خود تنهایی بدتر است. امیدوارم مرا ببخشی که همیشه این احساس را به تو دادم. تو آرزو کردی من هم در این وضع قرار گیرم و شد. من دیگر دچار ملال نشدم. من خود ملال شدم. چشم هایم دیگر نتوانست آرام بگیرد... تمام دردهایم را گریستم ولی تمام نشد. همیشه گفته ام کاش می شد آن هیولایی را که روی قلبم نشسته و هر از گاهی نیشم می زند را از سینه ام بکشم بیرون. همان هیولایی که تو دچارش بودی است. ولی من فکر میکنم که هیولای تو بسیار قوی تر در سینه ات ریشه دوانده و روح پاک تو را آزار می دهد. در برابر هیولای تو، هیولای من خرگوشی بیش نیست.
آری داشتم می گفتم از این حس تنهایی نزد دیگران. دیگران اسمشان روی شان است. آن ها هم آدم هایی هستند که شب ها در نهایت در تنهایی خویش می خوابند. مثل تو. ولی خیلی ها فراموش می کنند.
شاید گناه از من است، یکی یکی آن ها را دور انداختم. یکی یکی فراموششان کردم. خود را بهتر دانستم و کامل و به دنبال آدم هایی اصیل بودم. اما همین ها خود آدم هایی اصیل بودند تا حد خود. خواستگارهای محبت من بودند ولی جواب رد دادم. نمی توانستم حضور دیگری را تحمل کنم. آدم ها برایم پیچیده شدند. نگاه هایشان نامفهوم پر از شک. خواسته هایشان زیاد و سرسام آور... صدایشان کرکننده. تمام مسئله این بود می خواستم تنها باشم ولی نمی خواستم تنها باشم. دست هایم را در دستی می فشردم، می فهمیدم. فکر می کردم که دنیا شامل دو دسته آدم هاییست که از من خوششان می آید و نمی آید. باید سعی کنم با گروه اول بیشتر دمخور شوم. چرا این طور بود؟ چرا به این فکر نمیکردم که دسته سومی نیز هست؛ کسانی که نسبت به تو تا اطلاع ثانوی خنثی هستند.
***
تا اینجا بار خودم را به دوش کشیدم و هرچه بود و نبود را تا اینجا آوردم. دیگر توانایی ندارم. باید بارم را خالی کنم. کمرم را خم کرده و ادامه راه برایم نامقدور شده. کاش می شد این زنجیر را از پایم بگشایم در یک لحظه.. کاش می شد...