حالا می فهمم ، تمام چیزهایی که برای او در نامه نوشته بودم حقیقت دارد. او فرشته ای است برای نجات من . شبی که وارد شد را به خوبی به یاد دارم. وارد شد و حرف های ما شروع شد. ناگهان مرا در مهربانی بی پایان خودش غرق کرد، قلبش بزرگ ولی نازک ، به همه می گفت که خوش شانس است که من را ملاقات کرده. قصه ی کیمیاگر را زندگی کردیم باهم، من شازده کوچولوی او شدم . همدم شب و روز من شد. به او پناه برده بودم... دستم را گرفت از خاک بلندم کرد، لباس هایم را تکاند و در آغوشم گرفت. با من خندید و گریست. درد کشیدم، او برای من آنجا بود، دستم را فشرد... درد کشید، من برای او آنجا بودم، دستش را فشردم. به هم اطمینان دادیم که من برای تو همیشه هستم همیشه برای تو حضور دارم. از سرمای بهمن و طوفانی سهمگین راه پیدا کرده بودم به کلبه ی گرم و آشنای او. او مهربانی بی نهایت می دهد.
حالا که به آن روزهای اول فکر می کنم، می فهمم که دیدار او تصادفی نبوده. او برای نجات من فرستاده شد. در شب تاریک من وارد شد و شب های ترسناک را با من سحر کرد. همراه من شد، چراغ راه من، شمن من شد برای عبور از راهی بس سخت و دشوار.
وجود او برای من نعمت بی نهایت است. منشأ دوستی یافتم اندازه تمام هستی ... شاکرم