بالاخره از دیوانه خانه آمدم بیرون. نه آنجا بستری نبودم، جزو کارمندانش بودم. اگر بیشتر از این آنجا کار می کردم، من هم باید بستری می شدم.
چه حسی دارم؟ احساس شکوهمند آزادی... که دیگر برده نیستم، البته فعلا. تا شغل بعدی ام را پیدا کنم فرصتی دارم که مانند یک بورژوا آزاد و بافراغت زندگی کنم. حس خوبی است. زندگی قشنگ است ولی بیشتر اوقات آن را از یاد می بریم.
دنبال کار می گردم. ببینم چه می شود.
پ.ن: کم کم به روز تولد عشق زندگیم نزدیک می شویم. نمی دانم برایش کادو چی بخرم؟ اگر خیلی پولدار بودم برایش یک موتور وسپا میخریدم به رنگ دلخواهش.