مثل کودکی که ناگهان سر بلند می کند و آشنایی نمی بیند
در جهانی تاریک حیران می گردیم
با گونه های لیز از اشک و دهانی شورمزه و گلویی خشک
زوزه می کشیم و بی پناه به دنبال گمشده ی خود می گردیم
هر شی از دور شبیه کسی آشنا می ماند
به سوی او می دویم اما سرگشته در می یابیم که تخته سنگی یا درختی یا غریبه ای بیش نبوده
غریبه ها غول پیکر
صداها گنگ و ناآشنا
هنوز از یافتن ماوای خود ناکامیم
ترس مثل آبی سرد آرام روی گرده ات می ریزد
غم در چشم هایت خانه میکند
از میان لب های سر شده ات،
زوزه ای بی رمغ بیرون می آید
یعنی کجا هستم؟
چطور آشنایم را بیابم؟
از این حال خراب گمشدگی چطور رها شوم؟
هیچ کس به فریادم می رسد؟
این جهان تاریک ... کی از فروبلعیدن ما دست برمی دارد؟