Mind-Games Forever

playing the

Mind-Games Forever

playing the

شاید تنها تسکین آدم این بود که بشنود: تو تنها کسی نیستی که... بقیه هم مثل تو هستند. 

تنها تو نیستی که احساس گناه می کنی. تنها تو نیستی که تا این ساعت بیداری.

شاید این تسکین، پوچ ترین تسکین ها هم باشد. 

ببین که دغدغه های تو شبیه به میلیون ها آدم دیگر است، فکر نکن که استثنایی.


***

شاید برای بار هزارم بود که می فهمیدم ولی باز برای بار هزارم فراموش می کنم. کنارش می زنم از جلوی چشمم. مثل قطره ی عرقی که دایم از روی پیشانیت داخل چشمت می ریزد. مثل پرده ای که دایم با باد جلوی منظره را می گیرد و کنارش میزنی. مثل پشه ای که برای بار هزارم روی انگشتت می نشیند و تو پرش می دهی. یا مثل پیشخوان آشپزخانه که هر بار بعد از چکیدن قطره ای چای، تمیزش می کنی. به مانند همه این ها باز تکرار می شود همه چیز توی ذهنم. تکراری بیهوده و رنج آور.


***

ای کاش برای بیشتر زنده ماندن حریص نبودیم، زنده ماندن در اذهان و دل های دیگران... 

ای کاش می شد راه خودمان را برویم بی هیچ مانعی آزاد و سبک...

کاش در پیچ و خم این همه هزارتوی پیچیده گم نمی شدیم. راستی سر مسیر کجا بود که گمش کردیم؟

یادت هست، یک ساعت از راه را اشتباه آمده بودیم و دوباره برگشتیم؟ تمام این یک ساعت برگشت تو آدم دیگری شده بودی از شدت اضطراب. شاید این همه لازم نبود.

***


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد