Mind-Games Forever

playing the

Mind-Games Forever

playing the

تلاش میکردم صدای او را دوباره در ذهنم به یاد آورم، وقتی از چیزهای معمولی سخن می گفت. از آن اولین سیگاری که باهم کشیدیم در آن روز بهاری زیبا و از پاشیدن آب فواره ها فرار کرده بودیم و خندیده بودیم. انگار هیچ چیز دیگری هیچ گذشته ای و آینده ای در کار نبود، فقط همان لحظه بود. من کنار بدن گرم او روی نیمکت نشسته بودم، دست پاک و گرمش را پشت شانه من انداخته بود و جاهایی که قرار بود ببینیم را برایش روی کاغذ تیک میزدم. با خنده میگفت کلی جای دیگه مونده که ببینیم باید عجله کنیم. خوابیده بود در چمن پیراهنش بالا رفته بود و شکم سفیدش پاک کمی معلوم بود. گاهی برای تنهایی بی تاب میشد ولی من نمی دانستم کی. پاچه ی شلوارش را بالا زد و پاهای بزرگ پر از رگش را توی آب گذاشت. از من عکس میگرفت و حرف هایی که توی ذهنش خلق می شدند را در سکوت مرور میکرد.خسته و شاد بودم، در شگفتی بودم که من اینجا چه میکنم. برایم غذا آورد دوتایی خوردیم از اشتیاق زیاد میل نداشتم. شب ساکت بود و زیبا. زیر نور ماه نشسته بودیم، به من نزدیک بود گرم بود در خنکای شب کویری. سیگارش را برایش آوردم  تشکر کرد. باهم ماه را تماشا کردیم و موسیقی گوش دادیم: دیدی که رسوا شد دلم؟  به پیانوی آن گوش میداد و به ماه نگاه میکرد، نزدیک من بوددیگر  لب هایمان  به فکر بوسه بودند. کلافه شده بود از فکرش، دلش غنج میزد مثل دل من. من گیج و مست و شاد قلبم می تپید. شب دراز بود ناگهان باد تندی آمد و بعد کمی باران. نم زده شدیم. کمی بعد به سمت اتاقمان روانه شدیم. بوسه ای کنار لب ها برای شب بخیر.

این رختخواب راحت و نرم که حالا بوی او را گرفته بود نمی گذاشت به خواب روم، منتظرش بودم، "تو شیرینی"، "تو هم همینطور". بلاخره آمد با بوی خنک نعناع در دهانش. موهایم خیس تازه از حمام آمده، شانه می زدم..."  آه دختر، اجازه دارم ببوسمت؟" اوهوم... و چهار ساعت در چند ثانیه گذشت... . خوش آمده بود. حیران بودم. موهایم راشست انگار که لباسی گرانبها را می شوید، مرا غسل تعمید داد، در آغوش او پاک شدم، شاد در اوج ولی غمگین. غمگین از رفتن تا بازگشت بعدی.

گفت نمیدونستم چطور بهت بگم بیای توی تخت من، خوب کردی خودت آمدی، خوشحالم که اینجایی. باز بی خوابی از شور اشتیاق، بیرون نشسته بود به انتظار من و روزنامه میخواند، آمدم، بوی خوش قهوه اش در هوای خنک خانه. کاشی های سفید و خاکستری، بوی خانه... . قلمرو او دنیای دیگری بود در همسایگی آرامش و لبخند. هیچ رنجی نبود هیچ آزردگی... همچون آغوش او. بارها آن خیابان را مرور کرده بودم. با کفش های پاشنه بلند برای او نان خریده بودم... می خندید: داری میری نانوایی، مهمانی که نمیری.  صبح خوش اخلاق بیدار میشد و صبح بخیر میگفت . صبحانه جانانه میخوردیم آخر سر میپرسید دیگر چه می خواهی؟ 

مگر بیش از این هم میتوانستم بخواهم؟ همین را میخواستم، همه چیز محیا بود، هیچ کمی نبود، هیچ رنجی نبود. احساساتش ساده و قابل درک. زیر ستاره ها آشنا شدیم، زمان در کسری از ثانیه گذشت. مثل زندگی کوتاه بود ولی شیرین... .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد