هوا از شوق آفتاب لبریز بود
عطر ساعت بعدازظهری خنک در هوا جاری بود
از غم از تاریکی و مرگ خبری نبود
هوا پر از امید و شوق در لحظه ها می تپید
لبخند لب هایمان را ترک نمی کرد
وجودمان از قشنگی روز و شب پاک و زلال شده بود
تمام آهنگ های آن روز
هزار خاطره به اشتیاقی اندازه ی میل پرنده ای کوچک برای پرواز
در قلب و جانم حکاکی کردند...
هر صدایی دلنشین و هر نغمه ای زلال، بر روحم می نشست و مرا سیراب می کرد
این طور بود حال آن بهشت سراسر زیبایی