فکرش را بکن گاهی فکرهایی از ذهن آدم می گذرد که هرگز جایی نوشته نمی شوند. کسی آنها را ثبت و ضبط نمی کند. یک فکر از ذهن من یا تو می گذرد و دود می شود و به هوا می رود.
امروز ساعت 11 ازخواب بلند شدم. کرنفلکس خوردم صبحانه و فلاکس چایم را درست کردم و به اتاقم آوردم. شروع کردم به گوش دادن خبر دویچه وله... درباره مادرترزا بود. کمی در همان حین اینستا را چک کردم و هشتگ مادرترزا را دیدم. گفته بود اگر آدم ها را قضاوت کنید دیگر راهی برای عشق ورزیدن به آنها نمی ماند. رفته بود هند که بدبختی مردم را می بیند و زندگیش را وقف کمک به آنها میکند. بنیاد نوع دوستی راه می اندازد و به افراد درحال مرگ دلداری می دهد. شاید هزارتا ترزای دیگر هم بیاید این جهان بهتر نشود. خبر می گفت که او علاوه بر طرفداران بسیار، منتقدانی نیز دارد که عقیده دارند ترزا هندوها را به دین مسیح درمی آورده تا مسیحیت را در هند گسترش دهد. حالا گیرم که آره... شاید مهم ترین کارکرد دین همین باشد که یک سری انسان را از بدبختی و فلاکت نجات دهد. داشتم فکر میکردم اگر متولیان مذهبی کارشان این بود که به فقرا و ضعفا و آسیب دیدگان یاری کنند، دنیا چقدر جای بهتری بود. اما یاد گرفته اند که مردم را چوپانی کنند و آنها را بدوشند. همین. مردم بی نوا... .
گشنه م بود.. قارچ و تخم مرغ درست کردم با سبزی خوردم. خبر آمد که تخم مرغ گران می شود. دانه ای 420. بازهم مردم بی نوا. یاد بچه افغانی به نام محب الله افتادم که روی پل می نشست، در سرما و گرما و باد و طوفان.... با یک ترازو. عاشق تخم مرغ بود. در نقاشی هایش خانه ی رویاهایش جعبه ای پر از تخم مرغ داشت. از این به بعد احتمالا کمتر تخم مرغ خواهد خورد.