توی سرت جنگل میشود. پر از حرف های گنده و ریز که به هم می پرند، از سر و کول هم بالا میروند. زیر اعماق این تنهایی شیرجه می زنی، وقت کم است.
دیگر بزرگ شده ای راهی نیست. تمام شد. باز شروع تازه... چطور واقعا هر بار برمی خیزی بعد از هر سقوط. آره ممکن است.
راهی نیست جز همین که جلو تر بروی. توی کله ت نه، هیچی نمی گذرد. نمی دانی اصلا چه میخواهی از این همه تنهایی این همه زندگی.
رفته ای ، جا گذاشته ای...صورت ها سرد...بی حس. همه جا پر از غریبه های غمگین است. تو هم یکی از آن ها. توی رخت خوابت غلت می زنی، خوابت نمی برد.
اه، زودتر تمام شو دیگر...تاب ندارم. همیشه منتظریم یک اتفاق تازه بیافتد. منتظر کسی دیگر هستیم...چیز دیگری ...هر چیزی غیر از خودمان. که راه بیافتد و ما را هم با خود ببرد. همیشه ترسیده ایم از تنهایی مان. و توی دل، و به همدیگر گفته ایم نه ، نمی ترسم. اصلا چرا ترس؟
می گذرد....همین. و ما هم حالی نداریم.
این قطار...خود را به آن سپرده ایم. هر جا ما را ببرد. راه همان راه یک طرفه است.
حرف ها پر از خزعبلات. میخواهم زودتر تمام شود این آهنگ.
انگار قرار نبوده ما باشیم...کسی به کفشش هم نیست که ما هم هستیم. تقصیر خودم است. روزی ده بار به خودمان می گوییم ولی چه فایده... روز و شب همان است که هزار سال پیش بود. شاید خیلی ها شبیه من همین سطرها را اندیشیده اند یا نوشته. چه فایده.
کاش حرفی تازه بزنم.
نه، ما هیچ وقت بلند نشدیم، هیچ گاه برنخاستیم. همیشه گفتیم بیخیال... و آن ها که نگفتند بیخیال رفتند و ما را این پایین گذاشتند. آره حق مان همین است. ما که هیچ وقت نخواستیم چیزی را... آن طور خواستن که برای آن جانت را بدهی. نخواستیم.
حالا باید چه کرد؟ این ساعت هایی که میگذرند تند تند... می روند. همه شان می روند و ما می مانیم بدون هیچ حوضی حتی.
حوض مان هم رفته است، ناامید شد از ما و ترکمان کرد. ما را تنهایمان گذاشت با خودخواهی هامان. با بی انگیزگی هامان. من چرا نکندم از این قعر؟
من چرا اینجا هستم؟ قرار نبود...این جا نباید باشم.
توی این جنگل... که خودم هم بخشی از آشفتگی سیستماتیک آن ام. خودم هم به بقای آن با کمال میلم کمک می کنم...برای بقای این آشفته بازار کار می کنم.
یک کسی بود...اگر. آره...همیشه چشمم به در است، یک کسی غیر از خودم. آن ها بوده اند آمده اند...پیشنهاداتی روی میز گذاشته اند اما باز هم مانده ام. خودم ته این چاه را انتخاب کردم. خواستم به جنگل کمک کنم. خودم خواستم و ماندم. وقتش نیست که چیز دیگری بخواهم؟ چیزی برعکس؟ شاید بشود. امتحان نکرده ام. نه همه چیز آسان به دست نمی آید...غلط است.