پریروز توی مترو تهران-کرج نشسته بودم روبه روی دختری 24-25 ساله با مانتو و مقنعه. کلاسوری در دست داشت و داخل آن کاغذی با سربرگ«دانشگاه جامع علمی-کاربردی» بود. زن های فروشنده ی مترو جنس های خود را با شور و شوق تبلیغ می کردند و به نمایش می گذاشتند. دختر 24-25 ساله آهی کشید و گوشی موبایلش را از کیف بیرون آورد. شماره ای را گرفت ولی آنتن نبود و تماس برقرار نمی شد. بعد از چند بار شماره گیری بالاخره آنتن داد ولی باز هم قطع و وصل می شد. از حرف هایش با گوشی معلوم بود که با یک همکلاسی دختر صحبت می کند. مضطرب بود. اولین چیزی که گفت این بود: «خواهشاً اون حرفا بین خودمون بمونه یه وقت کسی نفهمه.»
گوشی اش باز هم آنتن نمی داد و چند بار حرف هایش نصفه نیمه ماند و دوباره شماره می گرفت. تماس که برقرار شد او بلند بلند حرف می زد:«....ببین من نمی دونستم این قدر از نزدیک فرق بکنه رفتاراش....آره به من گفته بود دیگه دوسش نداره و می خواد طلاقش بده به خاطر من....خوب پس چی؟ اگه دوسش نداشتم که تا حالا باهاش نمی موندم....هرچند تحمل این اوضاع خیلی سخت بود...»
وقتی حرف هایش تمام شد گوشی را داخل کیف انداخت. در حالی که لب هایش را می جوید از پنجره بیرون را نگاه می کرد. هوا آلوده و پر از غبار بود. گفتم: «هوا خیلی آلوده ست.» گفت: «آره همه ی این ها به خاطر نیروگاه هسته ایه که ذراتش پخش میشه. اینا که به مردم نمیگن، استاد ما می گفت با این همه آلودگی که الان هست دو سه سال دیگه همه مردم سرطان می گیرن و می میرن. ما هم دوسه سال دیگه می میریم. من که می خوام از این مملکت برم. تا نمردیم بریم.»
به کرج رسیدیم پیاده شد.