مدتی است که سعی می کنم به یاد بیاورم که در 5-6 سال گذشته چه کرده ام و چه اتفاق هایی برایم افتاده و چه بر من گذشته است. فکر کردم که چه کارهایی انجام دادم و چه کارهایی انجام ندادم. اگر فلان کار را می کردم چه می شد و بر حال الانم چه تأثیری می گذاشت. توی کتاب ها خوانده ام که هر کس در سنین جوانی (درست تر بگویم: در هر سنی حتی کهن سالی) امکان دارد به این فکرها بیافتد. با این ایده خودم را دلداری می دهم که «طبیعی است، نگران نباش، حتی موفق ترین آدم ها هم روزی همچنین دغدغه هایی داشته اند » . مرحله ای از زندگی که انگار قرار است نقطه ی عطف زندگی ات باشد. یک چندراهه؛ که باید از میان راه های مختلف یکی شان را انتخاب کنی. انتهای هیچ کدام هم معلوم نیست یا به ظاهر معلوم است.
به این می اندیشم که آیا بی انگیزگی و تنبلی به سراغم آمده است؟ قرار است تا آخر عمر این گونه باشم؟ نکند روزی حسرت جوانی ام را بخورم؟ آیا ممکن است بلاتکلیفی ای که الان به نظرم دچار آن هستم روی آینده ام تأثیر بگذارد؟
شده ام یک مادر یا پدر نگران برای خودم. از طرفی دیگر نگرانی هایم آنقدر برایم انگیزه ایجاد نمی کند که بلند شوم و کاری انجام بدهم. آیا در حال حاضر لازم است که کاری انجام بدهم؟
روزی چندین بار این سوال های متعدد از ذهنم می گذرند که مضمون کلی اکثر آنها این است: چه خواهد شد؟ و من به کجا خواهم رفت؟
یعنی ممکن است امسال چه اتفاقاتی بیافتد؟
باز به یاد گذشته هایم می افتم و بارها آنها را مرور می کنم. یادم می آید که در دوران دبیرستان مخصوصا از سال دوم به بعد بسیار پر انگیزه بودم. تمام فکر و ذکرم درس خواندن بود. هیچ ذهن مشغولی دیگری نداشتم. درس هایم را با لذت می خواندم. دانش آموز متوسط رو به بالایی بودم و صرفا ً برای دانستن، درس می خواندم. درس هایی مثل عربی و ادبیات فارسی را که هم کلاسی هایم با بی حوصلگی و از سر رفع تکلیف می خواندند و نمی خواندند، من با تمام علاقه می آموختم. با کتاب های درسی ام وقت می گذراندم و مانند قصه ای جذاب آن ها را دنبال می کردم. تمام انگیزه ام یاد گرفتن بود. یادم می آید برای این که درس های کتاب تاریخ قطورمان را بهتر از بر شوم با حوصله ی فراوان کنار هر درس یک نقاشی یا کارتون کوچک می کشیدم که قصه ی تاریخی آن درس را به صورت مخفف در می آورد. کارتون های بامزه ای که باعث می شدند یادآوری درس های تاریخ برایم مانند یک تفریح باشد. با آن نقاشی هایی که برای کشیدنشان در حاشیه های هر صفحه از کتاب وقت زیادی صرف می کردم، کتاب جدی و عبوس تاریخ تبدیل می شد به یک کتاب کمیک استریپ خنده دار. اتفاقا جدیت درس و پادشاهان اخمو و ستمگر داخل کتاب، نقاشی های من را خنده دارتر می کرد.
برای هر کدام از درس هایم روشی از آن خودم داشتم که محوریت آن روش ها فقط و فقط آموختن و لذت بردن بود. اما کم کم بحث کنکور پیش آمد و «کار جدی شد». دیگر هم کلاسی ها به چشم رقیب به یکدیگر نگاه می کردند. اضطراب کنکور و «سال سرنوشت ساز» همه را مسخ کرده بود. من هم اضطراب داشتم اما نسبتا کمتر از بقیه هم کلاسی ها(شاید هم نه؟). سعی می کردم «با لذت آموختن» درس هایی مثل عربی و ادبیات و اجتماعی را همچنان ادامه دهم و تا حدی نیز موفق شدم. اما دیگر این درس ها صرفا ً برای آموختن نبود بلکه برای تست زدن، یک نمره بیشتر از بقیه کسب کردن و از دیگران جلو افتادن تلقی می شد. خصوصا ً اضطراب کنکور از آخر سال سوم دبیرستان شروع شد و معلم های پیش دانشگاهی همگی اهتمام تامی داشتند در تأکید بر کنکوری بودن ما دانش آموزان، و این که امسال سال سرنوشت ساز شما است و رقابت سختی میان شما وجود دارد. با همه ی هم کلاسی هایم در یک چیز مشترک شده بودیم: اضطراب کنکور و تب رقابت. دیگر نقاشی های حاشیه ی کتابم فقط برای حفظ کردن درس ها به کار می آمد و معنای خود را که برایم همان لذت بردن از آموختن بود از دست داد. همچنان آن ها را می کشیدم ولی دیگر روح نداشتند. صرفا ً جهت به خاطر سپردن برای سر جلسه کنکور.
آن همه اشتیاق من برای آموختن دیگر کمرنگ شده بود. البته هنوز لذت قبلی ام را از خواندن درس های عربی و زبان و ادبیات می بردم ولی برای سایر درس ها فقط تلاش می کردم که اشتیاقم را نگه دارم. همین اشتیاق ها انگیزه ی زندگی ام بودند. و همین لذت آموختن ها بود که باعث شد رتبه ی نسبتا ً مناسبی در کنکور بدست آورم و نه چیز دیگر. من دوست نداشتم «خرخوانی» کنم و کنکور به ما گوشزد می کرد که تنها راه موفقیت شما در کل زندگی تان منم و باید به خاطر من به روش های من خرخوانی کنید. کنکور سخت مخالف بود که دانش را فقط به خاطر دانستن بیاموزیم.
یکی از سوال هایی که امروز از خودم می پرسم این است که که شد که من آن همه انگیزه و اشتیاق برای یادگیری را از دست دادم؟ آیا واقعا ً از دست دادم؟ چه کسی مسئول آن بود؟ شاید بتوان فکر کرد که کنکور و رقابت های احمقانه ی آن بود که تمام انگیزه ها و علایق من را با خاک یکسان کرد. قطعا ً عوامل دیگری نیز در این تخریب دست داشته اند از جمله عوامل درونی. اما الان برایم این سوال مطرح می شود که اگر کنکور نبود و ما بر اساس علایقمان راجع به ادامه تحصیل تصمیم می گرفتیم چه می شد؟ اگر آن رقابت ابلهانه ی بی ثمر که فقط استعدادها و علایق نوجوانان را به باد می دهد نبود چه می شد؟ (آیا واقعا ً کنکور چنین خاصیتی دارد؟)
نمی توان همیشه تقصیرها را گردن یک نفر یا چیز انداخت. شاید کنکور آنقدرها هم استعدادکش و نفرت-گستر( نفرت از درس و آموزش) نباشد؟ ولی قطعا ً تأثیر بسزایی در از بین بردن علاقه ی دانش آموزان به یادگیری دارد.
به هر حال امروز که تقریبا ً یک سال است که از دانشگاه فارغ التحصیل شده ام چنین فکرهایی از ذهنم می گذرند و اضطراب در دلم می اندازند. از این که چه بر سر انگیزه های من آمد. چه باید بکنم تا مغلوب سیستم های بزرگ تر نشوم؟ آیا ممکن است مغلوب نشوم؟
امروز نتایج کنکور ارشد آمد. مجاز شدم اما رتبه ام آنقدر خوب نشد. به قول یکی از دوستان: «فقط جهت رفع تکلیف کنکور دادم». منتظرم بدانم دوستم که سهمیه جانبازان دارد و مثل من اصلا ً نخوانده بود چه نتیجه ای گرفته است؛ مسلما ً نه نتیجه ای مثل من!
پ.ن1: برق خانه یک ساعت و نیم است که رفته و لپتاپم شارژ ندارد. بعدا ً این نوشته را ادامه می دهم.
پ.ن2: مهمان ها آمدند برق هم آمد.
پ.ن3: از نتیجه ی ارشد آن دوستم خبر گرفتم: غیرمجاز.
پ.ن4: یا خیلی وقت ها چیزها آن طور نیست که ما یقین می داریم. پس بهتر است جای شک را همیشه باقی بگذاریم.