Mind-Games Forever

playing the

Mind-Games Forever

playing the

dream #3

1- کنار پنجره رو به کوچه ایستاده بودم و پایین را نگاه می کردم. یک دختر وارد کوچه شد، دقت کردم متوجه شدم شهرزاد است. معلوم بود فهمیده که خانه ما کجاست. من هم ناخودآگاد صدایش زدم گفتم اینجا. مرا دید و وارد ساختمانمان شد. به بابا و مادرم گفتم که شهرزاد آمده. هر دو ناراحت شدند، من هم حوصله ش را نداشتم اما گفتم : این همه سال گذشته بذارین بیاد حالا شاید بعد این مدت آدم شده باشد. دلم می خواست نیاید؛ اگر می آمد و با مزاحممان می شد چه کار می کردم؟ 

بالاخره آمد بالا و دیدم که قیافه اش نسبت به چند سال پیش خیلی بهتر شده. اما انگار رفتارش تغییر کمی کرده بود.

به داخل اتاق عقبی رفت من هم آن جا رفتم و دیدم که اتاق متعلق به خودش است. سمیرا هم آنجا بود خیلی لاغر شده بود. فهمیدم اتاق مال شهرزاد و سمیرا است. تمام آن به رنگ صورتی پررنگ بود. کف اتاق دراز کشیدم. آن دو انگار مشغول حاضر شدن برای رفتن به جایی بودند. روی دیوار اتاق عکس های مختلفی قرار داشت. در یکی از این عکس ها ماشین زردرنگی مانند تاکسی بود و کنار آن یک نوشته: «اگر ما.... آن وقت است که تو بپری»  

به عکس نگاه می کردم. از سمیرا پرسیدم: چرا شما دو تا با هم تنهایید بقیه تون کجان؟ 

سمیرا در حالیکه به عکس اشاره می کرد گفت اینا که نشستن توی تاکسی و فقط شهرزاد از محلکه در رفته.

معلوم شد که خانواده های هر دو شان در تصادف کشته شده اند. فضای غمگینی بود. به سمیرا که داشت موهاش رو سشوار می کشید گفتم چقدر لاغر شدی. 

با خودم فکر می کردم این همه مدت چرا از آن ها بی خبر بودم.


2- در استانبول بودیم.من، مریم ت، رعنا و چند نفر دیگر با هم بودیم. وارد یک فروشگاه بزرگ شدیم انگار تعطیل بود. به داخل یک کوچه رفتیم که آن جا هم مغازه های مختلف بود. هر کس به گوشه ای رفت تا خرید کند. من وارد یک مغازه همه چیز فروشی شدم. یک بسته ی کوچک لوازم ناخن برداشتم. قیمتش 4.5 لیر بود. چند تا اسکناس و سکه 1 لیری داشتم روی پیشخوان مغازه گذاشتم. متوجه شدم که پول هایی که داده ام بیشتر از 400 یا 500 لیر بوده است. مغازه دار آن ها را برداشت و خواست بقیه پولم را بدهد. به ترکی حرف می زد و به یک دسته پول که توی دستش بود اشاره می کرد. فهمیدم بقیه پولم است و چون نقد نداشته به صورت تراول یا یک نوع چک(!) به من می دهد. 

استرس مرا گرفت، می ترسیدم سرم کلاه بگذارد و تراول هایش جعلی باشد یا کم داده باشد. شروع کردم به شمردن آن ها. سخت بود؛ ماشین حساب مغازه دار را گرفتم که حساب کنم. خیلی طول کشید و مغازه دار و من کلافه شده بودیم. بعد از آن تراول ها را که شبیه نوار های درازی بودن یکی یکی بررسی کردم. جعلی نبودند.

بعد از چندین ساعت بالاخره از مغازه بیرون آمدم و 


3- احساس کردم توی آلمان هستم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد