2- خواب می دیدم به مدرسه دوم راهنمایی ام رفته بودم. داخل کلاس رفتم غروب غمگینی بود و آفتاب قرمزرنگ روی صورت بچه ها افتاده بود. انگار همه ی آن بچه های قدیمی برای سورپرایز کردن من (حداقل در خواب اینگونه بود) در آنجا جمع شده بودند. همه شان به همان شکل و شمایل گذشته بودند بدون هیچ تغییری. همه صورت هایشان لاغر و رنگ پریده و غمگین. بر خلاف من، آن ها زیاد از از این دیدار مجدد هیجان زده نشده بودند. هر کدام از بچه ها را که می دیدم اسمشان را می گفتم و در آغوششان می گرفتم. زیاد عکس العمل نشان نمی دادند انگار زمانی نگذشته باشد.
تصور می کردم بگویند چقدر تغییر کرده ام و بزرگ شده ام اما نسبت به این مسئله کاملا بی اعتنا بودند. نیلوفر، سمیرا، سها... .
بچه ها عکس یکی از همکلاسی های قدیمی را نشانم دادند که ببینم اسمش را یادم می آید یا نه. عکس همان دختر هم کلاسی ام بود که زیاد محلش نمی گذاشتم...تغییر جنیست داده بود. عضله های بزرگش را در آن عکس عریان کرده بود.
کم کم شروع کردم به صحبت کردن برای بچه ها در کلاس. انگار حرف های نابجا زده باشم در این موقع یک مأمور که جوان و خوشتیپ هم بود در صدد دستگیری من برآمد. سرباز هایش را به دنبالم فرستاد. وحشت زده فرار کردم. به یاد آوردم که دارم خواب می بینم به خودم اینجا گفتم هر کاری می توانم بکنم. پرواز کردم اما سربازها به دنبالم بودند. از بالای منظره های ترسناک و مرتفع می گذشتم. پایین می افتادم و باز بالا می رفتم.
1- در آپارتمان قبلی مان بودیم. شب بود و همه می خواستند بخوابند. امیر توی اتاق من بود و نمی خواستم کسی بفهمد. او را داخل کمدم پنهان کرده بودم. از این که پدرم او را در اتاق ببیند وحشت داشتم. توی اتاق رفتم و لئوناردو دی کاپریو را در کمد خود دیدم. او معشوق من بود. فکر کردم چقدر از امیر بهتر است. من را دوست داشت. با هم صحبت می کردیم که باز ترسیدم پدرم بیاید. در این موقع متوجه زنگ یک گوشی شدم. مال امیر بود و در اتاق من جا مانده بود. صدایش ممکن بود دیگران را به اتاق من بکشاند. گوشی را در دست گرفتم امیر بود که زنگ می زد انگار بو برده بود که به او خیانت کرده ام. از او بدم می آمد می خواستم با لئو باشم...گوشی را هر جور شده قطع کردم.