من عاشق زبان فارسی هستم. از بازی کلمات و چیدمان آن ها کنار هم لذت می برم. زبان فارسی شاید یکی از چیزهایی است که تا حدی خوب بلدم و نوشتن آن را هم خیلی دوست دارم. آنقدر این زبان برایم جذاب است گاهی که متنی یا نکته ای ظریف و زیبا به زبان فارسی توجه ام را جلب می کند و برای چند لحظه زیبایی اش شگفت زده ام می کند. حتی کلمه های روزمره (که آنقدر استفاده شان کرده ایم که برایمان عادی شده اند)، وقتی کمی به معنا و ترکیبش فکر میکنی تازه در میابی که چه قدر شیرین و جذاب است. تصور میکنی که چه آدم ها، چه پدیده ها و چه اتفاقاتی در تاریخ منجر به شکل گیری این کلمه یا عبارت شده اند. سوالی که الان به ذهنم رسید: آیا زبان توسط آدم ها یا به وسیله آدم ها شکل گرفته است؟ چه کسی در آن روز اول تصمیم گرفته است که اسم فلان میوه سیب باشد و بیس نباشد؟
بعضی وقت ها احساس میکنم که کلمات خودشان به دست من جاری می شوند و در کنار هم می نشینند. من فقط مسئول به دست گرفتن خودکار هستم همین.
بگذریم...
یک سال گذشته از آخرین بار که این جا نوشته م. زمان به سرعت میگذرد، کاملاً غرق در مشغولیات زندگی هستم. دیگر سرعت گذشت زمان، حیرت زده ام نمی کند. همچنان وقت زیادی را تلف میکنم و «عادت های بیمارگونه» دارم: عبارتی قشنگ برای اعتیاد. از بچگی همین طور بود: اول جویدن ناخن ها بود بعد که به زحمت آن را کنار گذاشتم، جویدن لب شروع شد و در دوران دبیرستان بازی کردن با موها به آن اضافه شد و تا الان ادامه دارد. تصور کن که بیست و پنج سال است که این عادت ها ادامه دارند. جایی خواندم که این ها، «رفتارهای تکراری» به خاطر اختلال کمبود تمرکز هست و با دارو حل میشود.
ولی به تشخیص خودم (چون دکتر و دانشمند هستم) دارو لازم ندارم. فقط یک فرشته لازم دارم که چوبک جادوییش را دوبار آرام روی هوا تکان دهد، جرقه های ریزی از آن بیرون بپرد و این اختلال من حل شود. تمام
جالبه امروز که داشتم با مترو برمیگشتم خانه، توی راه مسیر رو نگاه میکردم و یکدفعه متوجه شدم که دیگر چشمم به دیدن زیبایی ها کاملاً عادت کرده و حالا زشتی های خیابان برایم آشکارتر شده است: ته سیگارهای روی زمین ایستگاه، چرک بودن پایه ی تیر برق و... . برای چند لحظه به خودم فشار آوردم که زشتی ها را دوباره فراموش کنم و آن حالت تازگی ( و تماشای قشنگی ها برای اولین بار) را دوباره به دست بیاورم و با آن دید نگاه کنم. خیلی کوتاه بود ولی توانستم. چقدر حس خوبی بود. حس شگفتی، غبطه و قدردانی دوباره سراغم آمد. انگار می توانی مغزت را گول بزنی که آن حس قدیمی را دوباره برایت زنده کند. نمیدانم فایده اش چیست ولی برای چند لحظه هم شده حس شادی عمیقی وجودت را در برمیگیرد. برای شخص من این حالت را با موسیقی بهتر می شود به دست آورد. وقتی موسیقی می شنوی و به مناظر نگاه میکنی. موسیقی هم انگار زشتی ها را برایت پاک می کند و توجه ت را به زیبایی ها دوباره متمرکز میکند. حرکت دوچرخه سوار، رنگ نور، فضای سبز، خانه های خوش رنگ، ماشین های نو و تمیز، خط راهنما رانندگی تمیز و مرتب... . این ها دوباره به چشمم می آیند و جلوی چشمم روح و جانی تازه میگیرند. انگار میتوانم زندگی را درون آن ها وجود دارد حس کنم. ببین واقعا هر شیئی می تواند حسی منحصربفرد در تو برانگیزد. پس ببین که چقدر مهم است که چیزهای زیبا دور و برت داشته باشی؟ هرچند برایت عادی شوند باز هم می توانی حس آرامشی که به تو میدهند را در لابلای وجودت حس کنی.
حالا وارد جهانی کاملا جدید شده ام. احساس میکنم صدسال در زمان به جلو سفر کرده ام، یا در سیاره ای دیگر هستم با ظاهری کمی آشنا جالب است که ترکیب آدم ها چندان تفاوتی نکرده است. تنها کمی بی اعتناتر شده اند. خبری از فضولی نیست تا اینجای کار. اینجا خود من هم آدم دیگری هستم. حس میکنم بیشتر میتوانم خودم باشم و نترسم. وقتی جهانم تغییر کرده، من جدیدی هم ظهور پیدا میکند. خوشحالم. این چند سال هر سال تجربه بزرگی برایم رخ داده است. من آدم یک ماه پیش نیستم. حس می کنم هر ماه تغییر کرده ام.
به سلامت
زندگی همین لحظه است
همین لیوان آبی که مینوشی
همین نفسی که فرو میدهی
همین صدای خوشی که می شنوی
همین قدمی که بر میداری
همین چیزی که الان می بینی
زندگی دقیقا همین لحظه ی حال است
نه گذشته ای و نه آینده ای و نه توهمی
خط را گم کرده ام. در زندگیم هرگز چنین حسی نداشتم. آیا این حالت موقتی است؟ امیدوارم. تمرکزم از چنگم فرار می کند. مثل صابون از دستم لیز میخورد و می رود. در چه دوران حیاتی از تاریخ زندگی می کنیم. فرصتی برای خودمان و سرخاراندن نداریم هر لحظه خبر و حادثه ای جدید اتفاق می افتد. حس می کنم حافظه م حتی کمی متاثر شده است. تنها راه نجاتم این روزها موسیقی است. شاید به کمک آن دوباره کمی روی خط می آیم. مثل قطار. قطار فکرم قبلا ساعت ها روی خط، مستقیم و منسجم به پیش می رفت اما الان... . چه کار می توانم بکنم؟ نمی دانم فعلا. فعلا زیر رگبار اتفاقات بیرونی هستیم. چه کسی قرار است خسارت این روزها را به ما بدهد؟ هه چقدر متوقع! کاش این روزها جزو عمر انسان حساب نمی شدند. روزهایی که غول تاریخ از خواب بیدار شده و مشغول غلتیدن است: از این پهلو به آن پهلو شدن. با هر دم و بازدم او، صد سال از عمر ما می گذرد. ما در برابر این غول، ذره غباری بیش نیستیم، ذره هایی با حس و درک و شعور که به خیالمان جهان بر محور ما می چرخد. مهم هستیم اما بی اهمیت. در «جهانی بی کرانه» فرصتی داریم به اندازه یک جرقه. گاهی از این جرقه آتشی بر می خیزد و شعله بر می افروزد گاهی نه. حتی کسی متوجه آن نمی شود. ولی برای همین یک جرقه، خسارت می خواهیم. بله خسارت می خواهیم. چرا که زنده بودن ارزشمند است. زنده بودن یعنی احتمال شعله کشیدن، احتمال بارور شدن، احتمال تکثیر شدن. احتمال این که صدای ما در این جهان بی کرانه، انعکاس یابد. صدایمان به آن دوردست ها برسد، حتی اگر خودمان نباشیم، صدایمان شنیده شود و اثرمان دیده شود. زنده بودن یعنی احتمال جاودانه شدن. این وسط چراها و سوال ها تمامی ندارند. هرچه بیشتر می پرسی کمتر پاسخ میگیری. چرا جرقه هست؟ چرا باید باشد؟ دلیل آمدنش چه بود؟ چرا رفت؟ آثارش چه بود؟ و ... . شاید دلیل به وجود آمدنمان همین است که سوالات بی پاسخ مطرح کنیم. ما طراح سوال زندگی هستیم. ما ناظر و بیدار هستیم. چرایش را نمی دانیم ولی می دانیم که هستیم. هرچند کوچک هرچند اتمی... هستیم. و برای این بودنمان، بهترینِ بودن ها را می خواهیم. حق با ما است چون زنده ایم و زندگی ارزشمند است.
ولی گاهی فکر می کنم، کاشکی با یک دفترچه راهنما به این دنیا می آمدیم، قطعاً کار آسان تر می شد و هزینه ها و سوخت ها کمتر. شاید این دفترچه می توانست ما را هر لحظه «روی خط» نگاه دارد. روی خط بودن یعنی تمامیت داشتن. یعنی به کمال رسیدن. خوب است لااقل جمعیتی روی این کره خاکی هستند که در این تمامیت زندگی می کنند. این ها آدمهایی هستند که شعله می افکنند ، فلک را سقف می شکافند و طرحی نو در می اندازند.
من هم تمامیت می خواهم. من تمامیت هستم.
هر سایت و صفحه زیبا و مورد علاقه ام که هست همه فیل.تر شده اند.
ترشکن لپتاپم هم کار نمیکند. لازم است برای گوش کردن به موزیک، ترشکن خاموش باشد.
###
وضعیت مخلوطی است از سیاهی و امید. شیاطین پلید شب و روز بر فراز شهرها پرواز میکنند تا اگر جان و رمقی باقی مانده از کسی، فوراً بستانند. قیافه هایشان را دیده ام، چشمانی تاریک، مانند سیاه چاله دارند، با لباس هایی مشکی، وقتی از کنارشان رد می شوی تو را زیر نظر میگیرند و بو می کشند. دلشان میخواهد روحت را شیره ی جانت را بکِشَند. حضورشان انکار خوشی، رنگ، زیبایی و عشق است. این جانوران به راستی از کجا آمده اند؟ از کدام دوزخی آمده اند؟ مثل قطره ی غلیظی از قیر، از لجن، از دل سیاه شیطان چکیده اند و دست و پایی درآورده اند. آمده اند تا ظلمات را بر آسمان شهر غالب کنند. ماموریت دارند شور زندگی را هرجا که دیدند خفه کنند. هرجا گلی نوشکفته دیدند لگدمال کنند. تاریک اند و تاریکی می زایند.
###
هیچ کس نمیداند قرار است چه اتفاقی بیافتد. هیچ چیز مشخص نیست. ولی کورسویی از امید دیده میشود. نمیدانم چقدر فاصله دارد. نمیدانم.
عشق در خانه ام آمد و گفت: بلند شو دستم را بگیر، به سفری پر از خیر و سعادت می رویم.
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
من و مادرم ذهن های به هم متصل داریم. یعنی چه؟ یعنی همزمان به یک چیز مشترک فکر می کنیم. مثلا دیشب من از ذهنم گذشت که چه خوب است ناهار فردا کتلت بخوریم ولی بعد به خودم گفتم نه سخت است ولش کن. فردا صبح به آشپزخانه آمدم و مادرم را دیدم، گفت: "امروز میخوام کتلت درست کنم، گوشتش رو هم گذاشتم یخش باز بشه." با وجود این که این چند روز هیچ حرفی یا سخنی در مورد کتلت! به میان نیامده بود. عجیب است نه؟
این اتفاق اولین باری نیست که می افتد. به نظر مادرم ما با هم تله پاتی داریم. برای من خنده دار است و همینطور جذاب. دیگر عادت کرده ایم به این اتفاقات. لازم نیست حرف زیادی با هم بزنیم، چون ذهن هایمان به هم متصل است. هر چه من به آن فکر می کنم او هم به همان فکر می کند. بیشتر اوقات هم در مورد غذا است البته نه همیشه. واقعاً دوست دارم بدانم این اتفاق چگونه رخ می دهد.
مدتی است که ننوشتم ولی در کل زندگی فوق العاده ست.
خوشحالم و سپاس گزارم برای هر لحظه ای که هستم:
هستی شگفت انگیز.
به مطربان صبوحی دهیم جامه چاک
بدین نوید که باد سحرگهی آورد
بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان
در این جهان ز برای دل رهی آورد
همی رویم به شیراز با عنایت بخت
زهی رفیق که بختم به همرهی آورد
توی زندگیم در مورد چیزی اینقدر مطمئن نبودم
160درصد مطمئن هستم :)))
برای یک لحظه هم شک ندارم. خیلی جالبه برام. و خوشحالم... ممنونم
امروز یکی از خاص ترین روزهای زندگیم بود. حسی عجیب و بسیار جدید پیدا کردم. حسی مخلوط از آرامش، امید و شادی، همراه با اضطراب. اضطرابی مانند لحظات آخر سال. حس وارد شدن به مرحله ای جدید. پشت سر گذاشتن گذشته و جلو رفتن. همین حس.
هزاران بار شکرگزار زندگی قشنگم هستم. دستمریزاد به این همه زیبایی.
دیشب باز آن خواب عجیب و غریبم را دیدم. خواب دیدم که برای مرور بعضی از درس های دوران دبیرستان، دوباره باید به مدرسه برگردم. معمولاً در این خواب با کمال بی میلی مجبورم به مدرسه بروم و اغلب هم یا دیر می کنم یا تکالیف لازم را ننوشته ام یا آمادگی ندارم. با بی میلی به مدرسه می روم و به همه می گویم که سی سالم است و فوق لیسانس دارم و لازم نبود به مدرسه بیایم... اما کسی به حرفم گوش نمی دهد. پس دوباره دانش آموز می شوم.
چقدر دوران مدرسه برایم عذاب آور بود. دوازده سال از دوران کودکی و نوجوانیم را آنجا با عذاب واقعی سر کردم. این مسئله به کنار. تکرار این خواب برایم خیلی عجیب است. فکر می کنم ناشی از ترس من از پسرفت است. خب احتمالاً همه از پسرفت بدشان می آید. بهتر است پسرفت را معنی کنم. این کلمه نه به معنای به عقب برگشتن، بلکه دقیقاً به معنای تنزل کردن است. مثلاً شما که چند سال است مدیر یک شرکت هستید، ناگهان مجبور شوید که به سِمَت آبدارچی آن شرکت دربیایید. یا مثال واقعی تر اینکه در بیزینس خود ورشکسته شوید و از عرش به فرش بیایید و برای تأمین معاش خود، مجبور به کارهای دست پایین تر بشوید.
دلیل دیدن این خواب چیست؟ به نظر خودم یک دلیل این است که استرس مدرسه رفتن در اعماق وجودم رسوخ کرده و فقط با واکاویدن عمیق می توانم آن را بیرون بیاورم. دلیل دیگر هم همانطور که گفتم، ترس از پسرفت است. دلم نمی خواهد تلاش هایی که تا اینجا در زندگیم انجام داده ام، نادیده گرفته شوند و به خاطر این مجبور باشم در موقعیتی پایین از آنچه شایسته اش هستم قرار بگیرم. در شغلم این اتفاق افتاده که توانایی هایم نادیده گرفته شوند، بنابراین سریع استعفا دادم. این روزها که دنبال کار می گردم، مسلما با استرس ناشی از بیکاری، کسالت و ملال هم مواجه هستم.
راه حل: همیشه برای این که اتفاقات خوب، من را پیدا کنند، باید آن ها را بخواهم و برای آمدن آن ها در بهترین حالتم و آماده باشم. با این آماده بودن به استقبال اتفاقات خوب می روم. مثل زمانی که شما منتظر یک مهمان عزیز هستید و بهترین شرایط را برای آمدنش مهیا می کنید، بهترین لباستان را می پوشید و خانه را به زیباترین شکل تزیین می کنید. وقتی که آماده باشی، اتفاق خوب هم می آید. بارها این را تجربه کردم و برایم بدیهی شده است.
حالا آمادگی من به چه صورت است: تمام کارهایی که برای مراقبت از خود از همه ی جنبه ها باید انجام دهم.
پس فعلا برنامه ی من این است: مراقبت تمام و کمال از خود در جهت شکوفایی من.
زندگی واقعا عجیبه. میلیاردها انسان از صفر شروع کرده اند و رنج ها و زحمت ها کشیده اند و هشتاد نود سال یا کمی بیشتر عمر کرده اند. بعضی ها بهترین استفاده از وقت و فرصت های خود داشته اند و چیزی خلق کرده اند. چیزهایی که تمام آیندگان از آن استفاده کرده و سود برده اند.
چیز عجیب این است که یک شخص با توانایی یا مهارتی منحصر بفرد (مانند یک دانشمند یا پزشک یا ادیب و هنرمند) که تمام عمر خود را صرف کسب این مهارت ها کرده و مردم از وجود و خدمات او بهره های بالایی می برند، بالاخره یک روز تمام می شود. او هم یک روز عمرش تمام می شود و تمامی آن مهارت ها و استعدادها را با خود به گور می برد. واقعا اسفناک است. کاش دنیا اینطور بود که آدم های مفید، عمر طولانی تری داشتند؛ یعنی هرچه مفیدتر باشی، عمرت درازتر می شود. کاش این طور بود.
گاهی فکر میکنم چه حیف که فلان استاد بزرگ در سن 100 سالگی فوت کرد. چقدر خوب میشد اگر او می توانست صدسال دیگر زنده باشد و خلاقیت های خود را در اختیار مردم قرار دهد. بله آدم های بزرگ، آثار بزرگ و شگفت انگیزی از خود خلق می کنند و آثارشان جاودانه می شود. ولی خود آن ها چه؟ درست است نام حافظ و سعدی احتمالا تا وقتی ایران و ایرانی و فارسی زبانان هستند، جاویدان است ولی چه می شد اگر الان هم ما نعمت برخورداری از وجود این بزرگواران را داشتیم؟ چقدر خوب می شد اگر بشریت می توانست، پاداش خدمات آنان را به آن ها بدهد. پاداش جاودانگی... یا حداقل اینکه هر وقت خودشان دوست داشته باشند از دنیا بروند....
حیف است که آدمهایی مثل آنان از بین بروند و یا فرصت معرفی خود به دنیا را نیابند و گمنام از این دنیا بروند.
حکمت عجیبی است حکمت زوال: تولد - زندگی - مرگ. چرخه ای که برای همه آدمیان و جانداران دیگر، به عدالت برقرار است.
از یک زمانی به بعد کم کم خصوصیات خود را می پذیری و از خوب هایشان استفاده می بری و بدهایشان را بهتر مهار می کنی.
برای من این حقیقت بود که نمی توانم دوستی معمولی(غیرعاطفی) را برای مدتی طولانی نگه دارم. با هرکس که دوست شدم، بعد از مدتی دلم را زد، یا راهمان جدا شد، یا طرز فکرمان عوض شد، یا اتفاق های دیگر. این طور فکر می کنم که چرا من باید دوستی ام را با کسی برای همیشه نگه دارم؟ چه دلیلی دارد که با دوست دوران دبستانم همچنان در ارتباط باشم؟ در حالیکه دنیاهای ما کاملا متفاوت است؟ بعضی ها به راحتی این کار را می کنند و هنوز با دوستی بسیار قدیمی، ارتباطی نزدیک دارند. با اینکه دنیاهایشان متفاوت است ولی میگویند" زیاد مهم نیست، فقط هربار همدیگر را می بینیم درباره چیزهای روزمره حرف میزنیم"خوب من نمی توانم با همه در مورد چیزهای روزمره م حرف بزنم.
علاوه بر این به صورت ادامه دار پیگیر احوال یکدیگر بودن برای من کار سختی است. چرا حداقل هفته ای یک بار باید به دوست زنگ بزنم و احوالاتش را جویا شوم؟ او که اموراتش بدون احوال جویی من می گذرد. چرا باید دائم مزاحم او شوم تا اتفاقات زندگیش را برایم تعریف کند؟ بعد از مدتی محتوای این تماس ها بسیار تکراری و کسل کننده می شوند. ولی گویا این تماس های مداوم برای بقای دوستی حیاتی هستند.
علاوه بر متفاوت شدن دنیاها، و کسل کننده شدن دوستی، دلایل دیگری هم هستند مانند دوری مسافت و مشغله هر روزه که دوستی های مرا کمرنگ می کنند. اما برای بعضی آدم ها این دو چیز هم بر دوستی هایشان تاثیری ندارد.
شاید بهتر است ببینم هدفم از دوستی چیست؟ هدف من به شخصه از دوستی، گذراندن اوقات خوش و تفریح با هم و کمی رشد کردن است. البته در روزهای سخت هم اگر کمکی از دستم بربیاید انجام می دهم اما خیلی عمیق نمی شوم. گاهی به خوبی می توانم نشان دوستم بدهم که او برای من اهمیت دارد، البته بیشتر به صورت مناسبتی. شاید آدم هایی که با من دوست هستند، تحسین و گرامی داشت کافی از طرف من دریافت نمی کنند چون نمی دانم «کافی» چقدر است. توقعات و انتظارات خسته کننده اند. من دوست ندارم کافی باشم، در دوستی ها ترجیح میدهم مفید باشم: مختصر و مفید.
میتوانم امیدوار باشم که هنوز آن کسی را پیدا نکرده ام که می تواند یک دوست معمولی واقعی برای من باشد . شایداو آن بیرون منتظر من است تا با او یک دوستی معمولی ولی باکیفیت و با کمیت را آغاز کنم... بهتر است این طور فکر کنم.
بالاخره از دیوانه خانه آمدم بیرون. نه آنجا بستری نبودم، جزو کارمندانش بودم. اگر بیشتر از این آنجا کار می کردم، من هم باید بستری می شدم.
چه حسی دارم؟ احساس شکوهمند آزادی... که دیگر برده نیستم، البته فعلا. تا شغل بعدی ام را پیدا کنم فرصتی دارم که مانند یک بورژوا آزاد و بافراغت زندگی کنم. حس خوبی است. زندگی قشنگ است ولی بیشتر اوقات آن را از یاد می بریم.
دنبال کار می گردم. ببینم چه می شود.
پ.ن: کم کم به روز تولد عشق زندگیم نزدیک می شویم. نمی دانم برایش کادو چی بخرم؟ اگر خیلی پولدار بودم برایش یک موتور وسپا میخریدم به رنگ دلخواهش.
نوروز به سرعت گذشت ولی خیلی خوش گذشت. آرام بودیم، استراحت کردیم، چیل کردیم، غذاهای خوشمزه وسالم خوردیم. خوب بود. خوشحالم.
هوا عالیه و این روزها به فکر پیک نیک رفتن هستیم. در اولین فرصت میریم پیک نیک. عاشق این کارم. واقعا لذت بخشه عجیب :)
سال 99 کم کم به پایان می رسد. امسال یکی از بهترین سال های زندگی ام بود. چیزهای بسیاری در مورد خودم و زندگی آموختم و تجربه کردم که عالی بودند. بیشتر از دو ماه تمام برای خودم و خودم وقت گذاشتم و روی سلامت ذهن و جسمم کار کردم، سالم ترین غذاها رو خوردم و بهترین ورزش ها رو انجام دادم. خیلی راضی بودم از 1399.
واقعا سپاسگزارم به خاطر همه چیزهایی که آموختم و به دست آوردم و مهم تر از همه اینکه امسال عاشق شدم.
زتدگی واقعا زیباست هزار بار برای این فرصت متشکرم. دوست دارم در سال 1400 نه فقط دو ماه بلکه تمام سال رو به این تجربه ها و کشف و شهودهای انسانی ام بپردازم.
اگر من آدم خوبی باشم، برای دیگران هم خوب خواهم بود، پس چه بهتر که همه ما از خودمان بهترین مراقبت ها را داشته باشیم.
محل کار من یک جای خاص است و در آن با عجیب و غریب ترین آدم های دنیا سروکار دارم که مشتریان ما هستند. فکر میکنم هزاران آدم از جاهای مختلف دیده ام و میتوانم بگویم حدود 40تا 50 درصد آنها عجیب و غریب و 20درصدشان رسما دیوانه بودند. دیوانه یعنی واقعا اشخاصی که دارای مشکل یا پدیده های روانی هستند. گاهی اوضاع انقدر حاد می شود که احساس میکنم که در تیمارستان کار میکنم. ولی اکثر مواقع شرایط خوب است و با آن سازگارم.
جالب اینجاست که هر دیوانه ای منحصربفرد است و ویژگی های خاص خود را دارد. از این بین تا حالا تعداد اندکی بودند که باعث ترسم شدند. اغلب آنها بی آزار هستند و بیشترین رنج این پریشانی شان، گریبانگیر خودشان می شود.
مردی بود حدودا 50 ساله که چند مشکل داشت: وسواس شدید، دست هایش از بس شسته شده بودند سفیدک زده بودند، او همچنین عادت داشت ساعت های طولانی در یک اتاق کوچک راه برود یا تمام شب را در حمام به سر کند. اما آزارش به کسی نمی رسید و صدایش را نمی شنیدی.
البته این مورد بسیار افراطی بود. موارد دیگر هم داشتیم که در اثر امتحان کردن دراگ های مختلف،پس از مدتی کاملا از حالت عادی خارج شده بود. دختری که ناگهان روی زمین میخوابید و جیغ می زد، مردی شدیدا و بی نهایت هیز که بیمارگونه به هر زنی که از جلوش رد میشد زل میزد چنان برانداز می کرد حتی به قیمت خم شدن گردنش تا حد شکستن. واقعا عجیب بود.
این آدم ها را تا مدتی تحمل میکردیم و بعد که از حد خود برای بار چندم خارج شدند، بیرونشان می کردیم.
نکته مشترک جالب تمام آنها این بود که هیچ کدام از این افراد قبول نداشتند که مشکل دارند، بلکه تصور می کردند که نرمال هستند و مورد ظلم دیگران واقع شده اند.
در این شغلم خیلی چیزها آموختم و هر روز بیشتر می آموزم. اینکه آدمها چقدر خاص هستند، هر کدام رنگ متفاوتی دارند. با بعضی ها میتوانم به سادگی ارتباط برقرار کنم اما با بعضی دیگر اصلا.
خلاصه دنیای عجیبی داریم و از این شغل متنوع و »پربالاپایینم« راضی ام.
میتوانم یک سریال جذاب از روزهای کارم بسازم.
امروز می خوام واقعا از دل بگم که عاشقش هستم. پسر خیلی خوبیه برای من. تا حالا توی زندگیم همچین حسی نداشتم و چقدر این حس درسته درسته حقیقت داره.
از تمام هستی ممنونم که این عزیز رو سر راه من قرار داد. واقعا از شواهد و قرائن می بینم که تمام دنیا و مافیها دست به دست هم دادند تا این عزیزقلبم بیاد پیش من. خیلی خوشحالم و هزاران بار شکر می کنم. یقین دارم که این عشق ما، دنیا رو جای بهتری خواهد کرد.
چقدر عجیب است تعامل با ایرانی ها. از هر چیز ساده ای، معنایی پیچیده می سازند.
از هر حرف ساده ای ، برداشت پیچیده ای دارند. چرا اینطوری است؟ هرگز نفهمیدم.
جامعه پیچیده ای هستیم فوق العاده.جواب ساده و واضح جلوی ما قرار دارد و ما به فکر هزار جواب دور از ذهن هستیم.
منم ایرانی ام ولی هرگز این پدیده را درک نکردم ، شاید من خیلی ساده ام.
عجیبه امروز عکس های قدیمی ام را نگاه می کنم. می بینم شاید به ندرت خودخواه بوده ام. خودخواه به معنایی مثبت یعنی هوای خود را داشتن، کاری برای بهتر شدن خود کردن، برای خود فرصت ایجاد کردن و از توانایی ها استفاده کردن. چطور می توان خودخواه بود؟
خب برای من هم روزهایی می آید که واقعا نمی خواهم کسی را ببینم... دلم می خواهد تمام روز در اتاقم تنها باشم با فکرهایم و سرگرمی هایم. خیلی عجیب نیست. احساس می کنم من هم به آن «غار» نیاز دارم و این فقط مختص مردها نیست. دلم یک ساحل خلوت و آرام و بی دغذغه ج.ا می خواهد. (آیا به عنوان یک زن این ممکن است؟)
ما زن ها هیچ وقت تنهاییمان را به رسمیت نشناختیم. همیشه کسی بوده آن گوشه و کنار که چشمی نظری حتی دورادور به دارد. همیشه مورد مشاهده بوده ایم. همیشه در اختیار دیگری بوده ایم. هیچ گاه کسی یا کسانی در اختیار ما نبودند و اگر بودند، خجالت می کشیدیم یا وابسته شان می شدیم.
چه احساسی است؟: این که کسانی در اختیار تو باشند اما تو مستقل باشی. واقعا دلم می خواهد بدانم. در دنیای امروز، زنانی هستند که این را تجربه می کنند. زنانی مستقل با تنهایی پرشکوه... البته ناگفته نماند که اغلب آدم ها، تنهایی ملال آور دارند... .
چقدر کلمه ی تنهایی بار منفی با خود دارد. باید کلمه ی بهتری برای حس استقلال و بی نیازی به دیگران و در عین حال، بی کس نبودن پیدا کرد....
ما به عددها معناهایی می بخشیم و گاهی هم این معناها درست از آب در می آیند. فقط کافی است آن ها را به «فال نیک» بگیری. شاید بهتر باشد بگوییم بهتر است تمام اتفاقات زندگی را به فال نیک بگیریم. چون ماهیت جهان جز «خیر» نیست.
وقتی برمی گردی به گذشته و اتفاقات تلخ و شیرین را مرور می کنی، می بینی که جز نتایجی در نهایت خوب، چیز دیگری نداشته اند. پس چرا نگران باشیم؟ منطقی است که آسوده خاطر زندگی کنیم و با فکر روشن و باز نسبت به بالا پایین های زندگی. پذیرا باشیم، همین.
امروز آمدم اینجا که فقط تأکید کنم که من خوشبخت ترین زن روی کره ی زمین هستم. بله درست شنیدید. امیدوارم همه ی آدم ها بتوانند برای چند روز این حس را تجربه کنند. ولی من ماه هاست شاید هم سال هاست که فهمیده ام این طور خوشبخت هستم. از همه ی دنیا و آدم ها که این خوشبختی را برای من رقم زدند بی اندازه ممنون و متشکرم. امیدورام بتوانم این مهربانی و نعمت هایی که در آن شناور هستم را به دیگران نیز بدهم و باعث شوم آن ها هم این طور حس خوبی کنند. زندگی ام همیشه موزون بوده و بر مسیر درست و هماهنگ حرکت کرده است. امیدوارم هر چه بیشتر قدردان این نعمت باشم.
سی و یک سالم است و پوست صورتم مثل یک دختر نوجوان می درخشد. این نعمت بزرگ را هزار بار شکر می گویم. واین فقط یکی از نعمت های بزرگ زندگی ام است.
موسیقی چقدر فوق العاده ست. بدون کلمه ای مستقیم با روح تو ارتباط برقرار می کند. خاصیت عجیب دیگر آن این است که تو را پرت کند به خاطرات دور آنقدر دور که باورت نمی شود. خاطرات و حس هایی که بدون فلان آهنگ نمی توانستی هرگز دوباره به یاد بیاوری.
حس هایی غلیظ مربوط به کودکی
یک بار هم باید درباره این بنویسم که چرا حس های ما در کودکی انقدر غلیظ و عمیق بودند. به هرچیزی، هرچیزی حس داشتیم آن هم حس هایی عمیق. برای من موسیقی هم همانطور است. حس هایی عجیب و قدرتمند نسبت به آن داشتم. و من جزو آن بچه هایی بودم که علاقه ای به این که زودتر بزرگ شوم نداشتم.
خیلی عجیب است: بعضی آدم ها آنقدر قیافه شان زشت است که اشتهایت را کور می کنند. این زشتی لزوما زیبایی شناختی نیست. شما می توانید یک مدل ویکتوریا سیکرت را هم ببینید و به نظرتان زشت باشد.
نمی دانم دقیقا این زشتی فقط در ظاهر است؟ دوست دارم این طور فکر کنم که نه! زشتی در باطن هم هست یعنی رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون.
جایی می خواندم که انسان ها با گذر عمر، بیشتر و بیشتر قیافه و ظاهرشان شبیه درونیات شان می شود. یعنی اگر آدم بداخلاق و بداندیشی باشی، رفته رفته قیافه ت هم شبیه اخلاقت می شود. بالعکس دیده ایم پیرمردها و پیرزن هایی که با هزاران چین و چروک هنوز هم دلنشین هستند.
این امر به کنار، گاهی بعضی آدم ها هم هستند که همان بار اول که می بینیشان هیچ حس خوبی بهشان نداری بدون دلیل و بدون اینکه بدانی چرا. حالا این شخص می تواند زشت یا زیبا (از منظر زیبایی شناختی) باشد، همان اول می فهمی که نسبت به این شخص حس خوبی نداری. این هم خیلی عجیب است. ذهن آدم انقدر پیچیده است که گاهی برای ما اتوماتیک تصمیم می گیرد که از فلان شخص خوشمان بیاید یا نیاید... حتما بخش زیادی از این قضاوت های سریع بر طبق تجربه های ریز و درشت ما خصوصا از دوران کودکی شکل گرفته اند ولی اینکه تا چه حد درست هستند... این حس شامّه که به ما می گوید فلان آدم قابل اعتماد نیست یا هست... نمی دانم تا چه حد می توان به این حس ها اعتماد کرد.
وقتی دو نفر هستی، برکت زندگی هم دوبرابر میشه
سال 2020 برای من یکی از مهم ترین سال های زندگی ام بود. از ابتدای این سال آموختم درباره خودم. هر روز چیزهای بیشتری یاد گرفتم و روزهای سختش را به خوبی و با دست پر طی کردم. پر از روشنایی و آگاهی برای من بود و از همه مهم تر امسال عزیزترین آدم زندگی ام را پیدا کردم و واقعا عاشق شدن شدم. همه این ها به برکت و لطف شرایط سال 2020 بود.
خیلی زیاد خوشحالم... آرامشی بزرگ در خودم حس می کنم و از زندگی ام راضی ام و برای همه نعمت های بزرگی که در اختیار دارم شاکر ام.
در شرایط کرونایی بیشتر همدلی را آموختم. یاد گرفتم از چیزهای کوچک لذت ببرم، در تنهایی از خودم مراقبت کنم و مهم تر از همه توانستم با عزیزلن زندگی ام ارتباط بیشتر و بهتری برقرار کنم.
چقدر امسال پربرکت بود. هزار بار متشکرم از سال 2020... امیدوارم سال 2021 برای همه دنیا پر از برکت و خوبی باشد.